داستان زندگی یک کمالگرا
داستان زندگی یک کمالگرا
داستان زندگی یک کمالگرا خاطرات یکی از مراجعین من از دست و پنجه نرم کردن با کمالگراییاش است. او تجربیاتش را در قالب یک داستان ( داستان زندگی یک کمالگرا ) با دیگران در میان میگذارد. داستان زندگی یک کمالگرا شاید داستان زندگی شما نیز باشد.
داستان
این نوشته، خاطراتم از دست و پنجه نرم کردنم با کمالگرایی است که دلم میخواهد با شما در میان بگذارم. از نوجوانیام که یادم میاد، کارهام رو اکثراً دقیقه نود انجام میدادم. مثلاً اکثراً امتحان و درسهام رو توی راه مدرسه، تا دقیقه آخر قبل از امتحان با کلی احساس نگرانی و ترس از ضایع شدن جلوی کلاس میخوندم و دوباره همین پروسه تکرار میشد.
نمیدونستم که چرا من نمیتونم مثل آدم درس بخونم یا کارهام رو انجام بدم. همیشه کارهام عقب میافتاد و کلی استرس میگرفتم. البته بعداً فهمیدم چرا! کمالگرایی (کمالزدگی).
حالا بیاید این داستان زندگی یک کمالگرا رو بهصورت کلی براتون بگم. در دنیای الان، به ما میگن حق انتخابهای زیادی داریم و میتونیم هر کسی که میخوایم باشیم. و باید خودمون تلاش کنیم تا بهچیزی که میخوایم برسیم. پس یه جورایی بار همهچیز روی دوش خودمون میافته و این موضوع باعث کلی اضطراب و استرس میشه. منم این الگو رو توی ذهنم داشتم و برای آینده خودم کلی برنامه و آرمانهای بزرگ چیدهبودم.
وجود دو دسته از آدمها
قبلاً بهنظرم دو دسته آدم تو دنیا بود، اوناییکه تلاش میکردن و به نقطههای بالای موفقیت میرسیدن یا اوناییکه تسلیم میشدن و بازنده بودن. پس تو دنیای من، یا باید خیلی تلاش میکردم که موفق باشم یا اینکه یه بدبخت و بازنده میشدم.
مسلماً دوست داشتم تو دسته گروه برندهها باشم، اما یه مشکلی بود. اینکه من اکثراً نتیجه رفتارهام بهسمت گروه بازندهها متمایلبود. از یهطرف توی ذهنم فانتزی بهترینچیزها رو برای خودم داشتم؛ از طرف دیگر درواقعیت، اصلاً موضوعات اونجوریکه دلم میخواست پیشنمیرفت. دوست داشتم کاری که انجام میدم بهترین باشه (باید اعتراف کنم اکثر اوقات ایدهای نداشتم که این بهترین، چی هست یا اگر داشتم خیلی از حد توانم بالاتر بود) یا اصلاً سرش نرم و کلاً انجامش ندم، در نتیجه بهمرور زمان کارهام عقبمیافتاد و سراغ کارهایی که مهلت تحویل مشخص نداشتن مثل ورزشکردن و غیره تقریباً اصلا نمیرفتم و در مورد کارهایی که مهلت تحویل داشت، اوضاع استرسم خیلی بدتر بود، چون اونها رو تا جاییکه میتونستم عقب میانداختم و دم آخر با کلی استرس و شببیداری، یکچیزی تحویل میدادم که واقعاً اون چیزیکه دلم میخواست نبود.
مثلاً یادم هست بارها موقع امتحان پایان ترمها از ساعت ۱۲ نصفه شب شروع کردم به خواندن و همیشه اولش حساب میکردم که در هر ساعت چند صفحه باید بخونم که تا صبح کتاب رو تموم کنم. و البته باید بگویم تا حد زیادی هم روشم جواب میداد. هرچند هرچقدر که سال تحصیلی بالاتر میرفت از کارکرد روشم کم میشد، ولی همچنان اونقدر جواب میداد که من بتوانم درسهام رو در حد متوسط پیش ببرم.
تغییر رفتار
شاید فکر کنید با وجود اینهمه فشار روی خودم، چرا رفتارم رو عوضنمیکردم؟ چندتا دلیل بهنظرم میاد. مهمتر از همه اینکه در رفتارم الگویی نمیدیدم. و بهنظرم یه آدم تنبل و نامنظم بودم که اکثراً از زیر کارها درمیرفتم. اصلاً نمیدانستم که رفتارهام میتونه ریشههایی اینقدر عمیقتر داشتهباشه. بههمین دلیل، هرچقدر هم بهخودم میگفتم تنبل نباش، درنهایت بعد دو-سه روز روال کارها بهحالت نرمال برمیگشت. فکرم این بود که من یک آدم سست ارادهام و بههمین خاطر درستنمیشم و همیشه همینجوری میمونم. در مرحله دوم باید گفت تغییر واقعااا سخته. تغییر یکشبه ایجاد نمیشه و من تقریباً دوسال مداوم با مشکلاتم سروکله میزدم. سعیمیکردم برخلاف خودم و عادتهام بجنگم و بارها بارها ناامید شدم و فکر کردم شکستخوردم و مدتی افسرده بودم، ولی دوباره شروع کردم. من هنوز هم با مشکلاتم دست و پنجه نرم میکنم ولی بهسختی گذشته نیست. انگار قویتر شدم یا شاید قلقهای خودم دستم اومده.
در حدود این دو سال خیلی واسه خودم و کم کردن استرسام تلاش کردم. در ادامه میخواهم یه سری راهحل که به من کمک کرد رو با شما درمیان بگذارم. اول اینکه سعی میکردم با گوش کردن فایلهای صوتی مختلف، به خودم انگیزه بدم. من یادگیریم از راه شنوایی بهتر از بقیه حسهایم هست. فایلهای صوتی مختلف روانشناسی دانلود میکردم و وقتی داشتم یک کار فیزیکی که احتیاج به فکر کردن زیاد نداره، مثل تمیز کردن خونه انجام میدادم، بهشون گوشمیکردم. البته زمانهایی که افسرده بودم هم گوش دادنشون خیلی بهم انگیزه میداد. (اگر نمیدونید با کدوم حستون بهتر یاد میگیرید، با یه جستجو ساده میتونید کلی آزمون پیدا کنید که اینرو بهتونبگه.)
لحظات افسردگی
زمانهایی که افسرده میشم، همه چیز برام یه جورایی پوچ میشه. تقریباً به همهچیز بیعلاقه میشم و فکر میکنم زندگی چقدر مزخرف هست و همهچیز رو تاریکتر از حالت نرمال میبینم. و حتی اهدافی که بهشون رسیدم و تلاشهای قبلیم بهنظرم بیارزش میاد. من از قبل، وقتهایی که احساس خیلی خوبی دارم، مثلاً تلاشم برای امتحان جواب داده و نمره خیلی خوبی گرفتم یا کسی که تو ذهن من الگو هست و از من تعریف خوب میکنه یا هر اتفاق خوبی که میافته رو، ویدیو میگیرم و اون اتفاق مثبت رو تعریف میکنم. و زمانهایی که افسردهام آنها رو نگاه میکنم. و وقتی لحن ذوق توی صدام یا برق توی چشمهام و خندههام رو میبینم، انگار یه تلنگری میشه که یک نسخه شاد و با انگیزه از من وجود داره و دنیا همیشه اینقدر بد نیست. و به خودم میگم که پاشو! راه بیفت! یه کار کوچیک رو شروع کن.
یکی از مشکلات اکثر ما انسانها
فکر میکنم یکی از مشکلات اکثر ما اینه که نقاط مثبت خودمون رو کمرنگتر از واقعیت میبینیم و خیلی وقتها از بقیه بتهای غیرواقعی میسازیم. شما رو نمیدونم، ولی این قطعاً یکی از مشکلات من بود. که درواقع یک خطای شناختی هست و راهحلی که برای درمانش داشتم بهنظر سادهبود. ولی الان میبینم بهخاطر انجام این تمرین در بلندمدت چقدر وضعیتام بهتر شده. ما احتیاج داریم برای رفع خطاهای شناختیمون بارها و بارها افکارمون رو بررسیکنیم و اشتباهاتش رو متوجهبشیم و افکار درست رو بجاش بگذاریم.
مثلاً هرروز وقتی سر موضوعی استرس میگرفتم، دوتا صندلی روبروهم میگذاشتم و بعد روی یکیشون مینشستم و در مورد اتفاقیکه افتاده صحبتمیکردم؛ بعد روی صندلی دیگر مینشستم و سعیمیکردم فکر کنم کجاهای افکارم اشتباهه و درستش چی میتونه باشه و با نفر اول صحبتمیکردم. این تمرین رو میشه با نوشتن در دفترچهخاطرات هم انجامداد. مثلاً اولش هرچی بهذهنم میرسید رو مینوشتم و بعدش نوشتهام رو مروری میکردم و در ادامهاش سعیمیکردم مثل یهفرد سالم فکر کنم و خطاهای شناختیام رو اصلاحکنم. جالبه بدونید بعضی از این تمرینها را ویدیو گرفتم، حالا بعد چندسال که نگاهشون میکنم بهخودم میخندم که سر چهمسائل سادهای مثل گواهینامه یا فاینال زبان و غیره، الکی اینقدر نگرانبودم.
یه جمله هست که میگه: وقتی چیزی در ذهن شماست، اون بهشما تسلطداره؛ ولی وقتی روی کاغذ میارید، شما بهش کنترلدارید. نمیدونم کی این جمله رو گفته ولی خیلی دوستشدارم. در چندسال اخیر شروع به نوشتن توی دفترچه خاطرات کردم. دفترچه خاطراتم (که البته بیشتر شامل احساساتم بهموضوعات مختلف هست تا رویدادها) بهم خیلی کمکمیکنه که سبکتر بشم. دفترچه خاطراتم مثل یه دوسته که لازم نیست حرفام رو براش سانسور کنم و میتونم باهاش بهمعنای واقعی کلمه راحتباشم و هروقت بخواهم در کنارم هست. و راستش رو بخواهید دفترچه خاطراتم اسم هم داره. واقعاً بههمه پیشنهاد میکنم شروع به نوشتن احساساتشون بکنن.
و در پایان
و مورد آخر که فکر میکنم همه ما ایرانیها باید روش کار کنیم، «زمان» هست. من میدونستم واسه اینکه جایی برم باید زمان بزارم و حاضر بشم، ولی به صورت دقیق نمیدونستم که چقدر زمان لازم دارم؛ مثلاً میانگین زمان حمام کردنم چقدر هست. یا آرایش کردنم چقدر طول میکشه و حتی من باید یه زمانی را برای انتخاب لباسهام بگذارم و به صورت خلاصه، دقیقاً نمیدونستم که چطوری باید از زمانم استفاده کنم و برنامهریزی کنم و به همین خاطر دچار استرس زیادی برای دیر رفتن یا حاضر شدن داشتم. کنترل زمان بهم کمک کرد که از بار این نگرانی خلاص بشم.
در انتها لازمه بگم که من آرامترین آدم نشدم و احتمالاً نخواهم شد. ولی کیفیت زندگیم خیلی بهتر شده. من رضایت درونی خیلی بیشتری از خودم دارم و به نظرم آدمها تنها توی دو دسته بازنده و برنده جا نمیگیرن، بلکه کلی صورت مختلف برای تجربه کردن این دنیا هست؛ مثل شاخههای درختها که شکلشون با هم فرق داره ولی نمیشه گفت که یکیشون زشت هست و اون یکی زیبا (اگر به نظرتون بعضی شاخهها از بعضیهای دیگر زیباتر هستند، به خاطر دیدگاه شماست نه اینکه واقعیت اینجوری باشه). همچنین هیچ کس توی همه زمینهها عالی نیست و لازم هم نیست که باشه. و بهتره بهجای مقایسه کردن خودم با دیگران و نگرانی از عقب افتادنم از بقیه به فکر مسیر زندگی خودم که پر از بالا و پایین رفتنها است، باشم.
سلام
جناب دکتر ؛ یه سوال کوتاه داشتم ، خواهش میکنم شفاف و جدی پاسخ بدین
“آیا منی که مشکل کمالگرایی دارم ، کارهام و امتحانام و مثلا برنامه آزمون های آزمایشی کنکوریم مثل قلمچی ، همیشه دقیقه نودی هستش و دیر به خودم میام و استرسش رو میکشم ، منی که حین درس خوندم مضطرب هستم که همه چیو کامل یاد بگیرم و چیزی جا نمونه و این اضطراب خیلی اذیت کننده هست ؛ آیا واقعا کامل درمان میشم؟؟
پسر و ۱۵ ساله هستم و زمینه ارثی بیماری روانی مثل وسواس و … ندارم ، به نظرم شدت مشکلم متوسط هست.
آیا واقعا ممکنه کاملِ کامل درمان بشم؟ طوری که مثل یه فرد سالم ، آروم و طبیعی ( اضطراب خیلی کم و اونم در برخی اوقات) باشم؟ و نگران برگشتش نباشم؟؟
واقعا میشه آیا؟ خواهش میکنم جدی و منطقی جوابمو بدین.
خیلی خیلی متشکرم ازتون
بله. هرقدر بشتر درباره کمالگرایی و نشانه های ان بدانید بهتر می توانید خود را کنترل کنید و درمان شوید
دکتر جان جسارته ف بهتر شدن یا بهبودی نسبی رو عرض نکردم ، ممکنه کاملِ کامل خوب بشم؟ مثل یه فرد عادی که این مشکل رو نداره و بی دغدغه است و آرومِ آروم؟
دقت و نظم و اهمیت دادن به موضوعات از خصایص ذاتی شما است. شما در نهایت می توانید فردی شوید که این ویژگی ها اذیت نکند شما را و از ان بهره برداری بنفع خود کنید
ممنون میشم در مورد غم داِیمی که همراه آدم هست توضیح بدین من هم فکر میکنم کمالگرا هستم اما خیلی باهاش مقابله میکنم طوری که باعث پس رفتم هم شده یعنی حتی معمولی هم زندگی نمیکنم
غم دائمی می تواند دلایل متفاوتی داشته باشد. شما سبک زندگی خود را تغییر دهید. ورزش منظم انجام دهید. روابط اجتماعی موثر داشته باشید. هدفمند زندگی کنید و بدنبال رشد خویش باشید. اینها کمک می کند شاد زندگی کنید.
دقیقا انگار خودِمنم …. منم همینطوریم و اززمان بدترین استفاده رو میکنم و بعد پشیمون میشم اما درس عبرتونمیگیرم و باز همون اش و همون کاسه… بدچیزیه این افسردگی دعا کنید خوب شم
انشالله
سلام و عرض ادب
بنده به تازگی با پیج شما آشنا شدم و واقعا از این بابت خیلی خوشحال و خیلی استفاده می کنم از مطالبتون اما در زمینه ی تعدیل کمالگرایی چه کتاب و راهنمایی رو پیشنهاد میکنید
سپاس
سلام. کتابهای زیادی در این زمینه وجود دارند که همگی مفید هستند. کتاب وسوسه کمالگرایی می تواند برای شما مفید باشد. مقاله درمان کمالگرایی را نیز در سایت مطالعه کنید.
سلام
وقت بخیر
نوشته ی بسیار ارزنده ای بود سپاسگزارم.
خوشحالم مقبول افتاد
سلام. .خیلی راهکارهای جالب…حتما من هم ویدیو کردن لحظات خوبمی را ویدیو میکنم تا زمان افسردگی کمکم کنه… عالی بود خوشم امد
خیلی خوشحالم مورد پسند قرار گرفت