تئوری‌های آسیب‌شناسی روانی

روانشناسی نابهنجاری ها یا موارد غیر‌عادی

امتیاز

آن چه در این مقاله می خوانیم

مقدمه

روانشناسی نابهنجاری ها بخشی از روانشناسی است که به مطالعه‌ی افرادی می‌پردازد که در مقایسه با اعضای یک جامعه خاص، «غیرطبیعی» یا «غیرمعمول» هستند. تعریف کلمه نابهنجار به اندازه کافی ساده است اما کاربرد این کلمه در روانشناسی یک مشکل پیچیده محسوب می‌شود‌: چه چیزی عادی است؟ رفتار بر اساس هنجار تعیین شده از سوی چه کسی؟ برای چه سنی؟ برای چه فرهنگی؟

مفهوم ناهنجاری تعریفی مبهم و دشوار است. نمونه‌های غیرعادی می‌توانند اشکال مختلفی داشته و شامل ویژگی‌های گوناگونی باشند، به طوری که آنچه در نگاه اول تعاریفی کاملاً معقول به‌نظر می‌رسد، در ادامه معلوم می‌شود که کاملا مشکل‌ساز است. راه‌های مختلفی وجود دارد که در طی آن می‌توان مفهوم «غیر‌عادی» را، به عنوان یک مخالف و یا متضاد در برابر تفکرات ما از هر آنچه «عادی» می‌پنداریم، تعریف کنیم.

تعاریف مربوط به روانشناسی نابهنجاری ها یا  غیرعادی‌ها

کمیابی آماری در روانشناسی نابهنجاری ها

تحت این تعریف از غیر‌عادی بودن، ویژگی‌ها، تفکر یا رفتار فرد در صورتیکه از نظر آماری غیرمعمول یا نادر باشد، به عنوان غیرعادی طبقه‌بندی می‌شود. با توجه به این تعریف، لازم است روشن شود که چه خصوصیات یا رفتاری نیاز است تا ما آن را در طبقه‌ی غیر‌عادی جای دهیم. به عنوان مثال ممکن است بگوییم فردی که دارای IQ پایین‌تر و یا بالاتر از سطح متوسط IQ در جامعه است غیر عادی می‌باشد.

نقاط قوت:

رویکرد آماری برای درک این مطلب که مقصود از عادی بودن در زمینه‌ی آماری چیست به ما کمک می‌کند. این موضوع به ما کمک می‌کند تا برای تشخیص، یک راه جدا کننده را ایجاد کنیم.

نقاط ضعف:

به هر ترتیب، این تعریف قادر به تشخیص رفتار مطلوب و نامطلوب نیست. به عنوان مثال، چاقی از لحاظ آماری عادی است، اما با سلامت یا مطلوبیت مرتبط نمی‌باشد. برعکس، IQ بالا از نظر آماری غیر عادی تلقی می‌شود، اما ممکن است بسیار مطلوب در نظرگرفته شود.

بسیاری از رفتارها یا ویژگی‌های نادر (مثلا دست‌چپ بودن) هیچ جهت‌گیری خاصی در خصوص عادی بودن یا غیرعادی بودن ندارند. در عین حال بعضی از ویژگی‌ها غیر عادی هستند، حتی اگر آنها کاملاً به صورت مکرر و فراگیر باشند. افسردگی ممکن است تا ۲۷٪ از سالمندان را تحت‌تاثیر قرار دهد (NIMH, 2001).  این امر ممکن است باعث رایج شدن آن گردد، اما این رایج شدن بدان معنا نیست که افسردگی یک مشکل نمی‌باشد. تصمیم‌گیری در خصوص اینکه طبقه‌بندی «غیر عادی بودن» از کجا باید آغاز شود، امری اختیاری یا قراردادی است. چه کسی تصمیم می‌گیرد که موضوعی از نظر آماری نادر است و چگونه تصمیم می‌گیرد؟ مثلا اگر IQ 70 نقطه‌ی انفصال یا قطع کننده در نظر گرفته شود، چگونه می‌توانیم بگوییم کسی که IQ69 دارد غیرعادی و کسی که IQ 70 دارد عادی محسوب می‌شود؟

این تعریف همچنین بیان می‌کند که وقوع و تکرار رفتار غیر عادی مورد نظر در بین مردم باید نادر باشد یا از لحاظ آماری غیر معمول تلقی گردد، در حالی که اینچنین نیست. در عوض باید گفت که رفتارهای غیر عادی خاص ممکن است غیرمعمول باشند، اما این رفتارها برای افرادی که برخی از رفتارهای غیر طبیعی طولانی مدت را در برخی از نقاط زندگی خود نشان می‌دهند و یا اختلالات روحی مانند افسردگی که در واقع بسیار رایج نیز می‌باشند را از خود بروز می‌دهند، غیرمعمول نمی‌باشد.

نقض هنجارهای اجتماعی در روانشناسی نابهنجاری ها

تحت این تعریف، چنانچه فرد قوانین و قواعدی (شفاهی یا غیرمکتوب) که از او انتظار می‌رود را نقض یا رفتار قابل‌قبولی را در گروهی از خود نشان‌ندهد، تفکر یا رفتار فرد غیرعادی شناخته‌می‌شود. رفتار آنها ممکن‌است برای دیگران غیرقابل درک باشد.

هرفرهنگی دارای استانداردهای خاصی برای رفتار قابل‌قبول یا هنجارهای قابل‌قبول اجتماعی مختص به‌خود است. معیارهای رفتار اجتماعی در جامعه مطابق‌با اکثریت‌است. اعضای جامعه‌ای که همانند دیگران فکر و رفتار نمی‌کنند، هنجارها را می‌شکنند و اغلب غیرعادی تعریف‌می‌شوند. برخی تأثیرات روی هنجارهای اجتماعی هست که باید هنگام تعریف هنجارهای اجتماعی موردتوجه قرارگیرند:

 

فرهنگ فرهنگ‌های مختلف، به هنجارهای اجتماعی گوناگونی منجرمی‌شوند. مثلا نزدیک‌شدن به‌غریبه‌ها و خودمانی‌شدن با آنها در جنوب‌اروپا بسیار رایجتر از انگلستان است. زیر و بم‌بودن و درجه صدا، لمس‌کردن، جهت دید و موارد خوشایند برای بحث، در بین فرهنگ‌ها متفاوت‌است.
زمینه و موقعیت در یک زمان، یک نوع رفتار ممکن‌است طبیعی و عادی باشد. درحالیکه زمان دیگری، همان رفتار ممکن است غیرطبیعی باشد. این مورد به‌حالت و وضعیت موجود بستگی‌دارد. مثلا پوشیدن لباس مرغی (لباسی عروسکی شبیه مرغ که برای تبلیغات در مقابل رستوران‌ها می‌پوشند) در خیابان برای یک رویداد خیریه به‌نظر طبیعی و عادی است. اما پوشیدن یک‌چنین لباسی برای فعالیت‌های روزمره مانند خرید یا رفتن‌به کلیسا، از لحاظ اجتماعی غیرطبیعی و غیرعادی خواهدبود.
زمینه تاریخی زمان نیز باید موردتوجه قرار گیرد. زیرا آنچه در یک زمان، در فرهنگی غیرطبیعیست، ممکن‌است زمانی دیگر حتی درهمان فرهنگ طبیعی و عادی باشد. مثلا یکصدسال پیش، حاملگی خارج از ازدواج نشانه‌ای از بیماری روانی بود. و برخی زنان به‌همین دلیل در بیمارستان بستری‌می‌شدند، درحالیکه اکنون این‌چنین نیست.
سن و جنس افراد مختلف می‌توانند رفتار مشابهی داشته‌باشند و این رفتارها برای برخی عادی و برای برخی غیرعادی خواهدبود. که به‌سن و جنس (گاهی عوامل دیگر) بستگی‌دارد. مثلا مردی‌که لباس و کفش پاشنه‌بلند می‌پوشد، ممکن‌است از لحاظ اجتماعی غیرعادی باشد. زیرا جامعه چنین‌کاری را نه از او، بلکه از زنان انتظاردارد.

 

باتوجه به این تعریف، لازم‌است موارد زیر را درنظر بگیریم:

(۱)درجه‌ای که با گذشتن از آن یک هنجار نقض‌می‌شود،

(۲)اهمیت این هنجار،

(۳)ارزش‌های مربوط به‌یک گروه اجتماعی درخصوص انواع مختلف نقض. مثلا نقض به‌چه معنیست؟ بی‌ادبی، خیره‌سری، ناهنجاری یا بزهکاری؟

نقاط ضعف:

واضح‌ترین مشکل در تعریف نابهنجاری با استفاده از هنجارهای اجتماعی این است که هیچ توافق جهانی در مورد هنجارهای اجتماعی وجود ندارد. هنجارهای اجتماعی از لحاظ فرهنگی خاص هستند؛ آنها می‌توانند از یک نسل به نسل بعد و بین گروه‌های مختلف قومی، منطقه‌ای و اجتماعی-اقتصادی متفاوت باشند. در برخی از جوامع مانند زولو، توهمات و فریاد سر دادن در خیابان به عنوان رفتاری عادی در نظر گرفته می‌شود.

هنجارهای اجتماعی نیز در یک دوره زمانی وجود دارد و بنابراین در طول زمان تغییر می‌کند. رفتاری که در سابق به‌عنوان یک رفتار غیرعادی تلقی می‌شد، ممکن است با توجه به گذشت زمان مورد پذیرش قرار گرفته و یا عکس این حالت رخ دهد. مثلا رانندگی در حالت مستی در سابق قابل‌قبول در نظر گرفته شده بود، اما اکنون به لحاظ اجتماعی غیرقابل‌قبول دیده می‌شود و این در حالی است که همجنس‌گرایی راه دیگری را طی کرده است. تا سال ۱۹۸۰ همجنسگرایی توسط سازمان بهداشت جهانی (WHO) یک اختلال روانی محسوب می‌شد، اما امروز قابل‌قبول است.

هنجارهای اجتماعی همچنین می‌توانند به وضعیت یا زمینه‌ای که ما خود را در آن می‌یابیم نیز بستگی داشته باشند. آیا خوردن بخشی از جسد یک مرده هنجار یا رفتاری عادی محسوب می‌شود؟ در سال ۱۹۷۲ یک تیم راگبی که از سقوط هواپیما در کوه‌های پوشیده از برف آند در آمریکای جنوبی جان سالم به در برده بودند، به مدت ۷۲ روز بدون غذا و در دماهایی کمتر از حد انجماد زندگی خود را سپری کردند. آنها به منظور زنده ماندن، بدن کسانی را که در اثر سقوط فوت کرده بودند را خوردند.

ناکافی بودن عملکرد در روانشناسی نابهنجاری ها

تحت این تعریف، اگر فرد قادر به پاسخگویی به نیازهای زندگی روزمره خود نباشد، غیرعادی در نظر گرفته می‌شود. آنها ممکن است قادر به انجام رفتارهایی که برای زندگی روزمره ضروری است نباشند، رفتارهایی از قبیل مراقبت از خود، حفظ یک شغل، تعامل معنادار با دیگران، خودسازی و غیره.

روزنهان و سلیگمن (۱۹۸۹) ویژگی‌های زیر را پیشنهاد می‌کنند که ناکافی بودن عملکرد را به طور کامل مشخص می‌کند:

– رنج

– ناسازگاری (خطر برای خود)

– سرزندگی و بلاتکلیفی (دوام آوردن)

– غیرقابل پیش بینی بودن و از دست دادن کنترل

– نامعقول بودن/ غیر قابل فهم بودن

– باعث ایجاد ناراحتی افرادی که نظاره‌گر آنها هستند

– نقض استانداردهای اخلاقی / اجتماعی

یکی از نقاط ضعف این تعریف این است که ظاهرا رفتار غیرعادی ممکن است برای فرد مفید، کارکردی و سازگار باشد. مثلا فردی که اختلال وسواس فکری-عملی شستشوی دست دارد، ممکن است رفتاری که انجام می‌دهد را باعث شادی و خوشبختی خود دانسته و اینچنین گمان کند که با انجام این کار می‌تواند از عهده‌ی امورات روزانه‌ی خود بهتر بربیاید. بسیاری از افراد، رفتارهایی را انجام می‌دهند که برای آنها ناهنجار یا مضر می‌باشد، اما ما آنها را به عنوان رفتاری غیرعادی طبقه‌بندی نمی‌کنیم.

* ورزش‌های آزادکننده‌ی آدرنالین

* سیگار کشیدن، نوشیدن الکل

* نرفتن به کلاس درس (به اصطلاح خودمانی؛ پیچاندن کلاس)

انحراف از سلامت روانی ایده‌آل در روانشناسی نابهنجاری ها

غیرعادی بودن می‌تواند به عنوان انحراف از سلامت روانی ایده‌آل نیز تعریف شود. این امر بدان معنی است که روانشناسان به جای تعریف اصطلاح غیرعادی، به تعریف وضعیت سلامت روانی طبیعی و ایده آل می‌پردازند و هر چیزی که از این تعریف عدول کند و یا منحرف شود، غیرعادی می‌باشد.

این موضوع به تصمیم‌گیری‌ ما در خصوص ویژگی‌های لازم برای سلامت روان بستگی دارد. جاهودا (۱۹۵۸) شش معیار را تعیین می‌کند که می‌تواند سلامت روان را اندازه‌گیری نماید:

– داشتن دیدگاه مثبت نسبت به خود

– توانایی برای رشد و توسعه

– خودمختاری و استقلال

– درک دقیق از واقعیت

– دوستی و روابط مثبت

– تسلط بر محیط- قادر به رفع نیازهای مختلف روزمره باشد

با توجه به این رویکرد، چنانچه بیشتر این معیارها رضایت بخش باشند، فرد سالم‌تر است.

نقاط ضعف:

این کار عملا برای هر شخص غیرممکن است که به تمام ویژگی‌های ایده آل در همه‌ی زمان‌ها دست یابد. مثلا فردی ممکن است در محیط زندگی خود تسلط نداشته باشد، اما از وضعیتش راضی بوده و احساس خوشبختی کند. فقدان این معیار از سلامت روانی ایده‌آل، به سختی می‌تواند نشان دهد که او از یک اختلال روانی رنج می‌برد. (زیرا او از وضع خود راضی است).

قومیت:

اغلب تعاریف اختلال روانی توسط مردان سفیدپوست و طبقه متوسط طراحی شده است. به همین سبب پیشنهاد شده است که این موضوع ممکن است به این امر منجر شود که تعداد نامتوازنی از افرادی که به گروه‌های خاصی تعلق دارند، به عنوان «غیرعادی» تشخیص داده شوند. مثلا در انگلستان، افسردگی بیشتر در زنان شناخته شده است. همچنین افراد سیاه‌پوست بیشتر از همتایان سفید پوستشان مبتلا به اسکیزوفرنی تشخیص داده شده‌اند. به‌طور مشابه، تشخیص بیماری روانی در افراد طبقه کارگر نسبت‌به افرادی‌که در زمینه‌های غیر یَدی فعالیت‌می‌کنند، از احتمال بیشتری برخوردارست.

 توضیحاتی در خصوص غیرعادی بودن در روانشناسی نابهنجاری ها

شکل ۱ روانشناسی ناهنجاری ها- سایت روانشناسی دکتر کامیار سنایی

رفتاری

رفتارگرایان بر این باورند که اقدامات ما توسط آسیب‌شناسی نیروهای ناخودآگاه مشخص نمی‌شود. بلکه عمدتا به وسیله تجربیاتی که در زندگی داریم تعیین می‌گردند. بنابراین غیرعادی بودن به‌عنوان نوعی رشد الگوهای رفتاری در نظر گرفته‌می‌شود که برای فرد ناهنجار (به‌عبارت دیگر مضر) است. رفتارگرایی بیان می‌کند که تمامی رفتارها (از جمله رفتارهای غیرعادی در روانشناسی نابهنجاری ها) از محیط (پرورش) آموخته‌می‌شوند. و همه رفتارهایی که آموخته شده نیز می‌تواند کنارگذاشته شوند. یا به عبارت دیگر می‌توان آموخته‌ها را فراموش کرد (یعنی رفتار غیرعادی در روانشناسی نابهنجاری ها را کنار گذاشت). تاکید رویکرد رفتاری بر محیط و نحوه‌ی رفتار غیرعادی از طریق شرطی‌سازی کلاسیک، شرطی‌سازی عامل و یادگیری اجتماعی است.

گفته شده است که شرطی‌سازی کلاسیک می‌تواند رشد فوبیا‌ها را شرح دهد. عامل ایجادکننده ترس (مثلا عنکبوت یا موش) با ترس یا اضطرابی در گذشته همراه می‌باشد. محرک شرطی پس از آنکه یک پاسخ شدید ترسیدن را ایجاد می‌کند، از عامل ایجادکننده ترس اجتناب کرده و هر زمان که با عامل مورد نظر مواجه می شود، هیجاناتی که با ترس مرتبط می‌باشند را تجربه می‌کند.

محیط یادگیری می‌تواند رفتارهای مشکل‌ساز (رجوع کنید به شرطی‌سازی عامل) را تقویت کند. مثلا ممکن است یک فرد به دلیل دریافت توجه از جانب خانواده و دوستان، با حملات پانیکی مواجه شود. این امر باعث می‌شود که رفتارها تقویت شده و در زندگی آینده‌ی او افزایش یابد. جامعه ما همچنین می‌تواند مدل‌های ناسازگار انحرافی که کودکان با تقلید آن هویت‌سازی می‌کنند را ارائه دهد. (رجوع کنید به نظریه یادگیری اجتماعی).

شناختی

رویکرد شناختی فرض می کند که افکار شخص، مسئول رفتار آنها است. این مدل با چگونگی پردازش اطلاعات در مغز و تاثیر این پردازش بر رفتار کار می‌کند.

مفروضات اساسی عبارتند از:

* رفتار ناسازگارانه ناشی از شناخت‌های نامناسب و نادرست است.

* یک مشکل به خودی خود باعث اختلالات روانی نمی‌شود، بلکه این شیوه‌ی تفکر شما در مورد آن مشکل است که باعث این اختلالات می‌گردد.

*  افراد می‌توانند با یادگیری استفاده از شناخت‌های مناسب‌تر، بر اختلالات روانی غلبه کنند.

فرد یک پردازنده‌ی فعال اطلاعات است. چگونه یک فرد به جای خود حوادث که بر رفتار تاثیر می‌گذارد، به درک، پیش‌بینی و ارزیابی حوادث می‌پردازد. به طور کلی به نظر می رسد که این یک فرآیند اتوماتیک است و به عبارت دیگر ما واقعا در مورد آن فکر نمی‌کنیم. در افراد مبتلا به مشکلات روانی این فرایندهای اندیشه‌ای منفی هستند و شناخت (به عبارت دیگر؛ نسبت‌دادن‌ها، خطاهای شناختی) ساخته شده نیز نادرست خواهد بود:

این شناخت‌ها موجب ایجاد تحریف در شیوه‌ی نگاه ما به چیزهای مختلف می‌شود؛ الیس پیشنهاد کرده که این مورد به‌دلیل تفکر غیرمنطقی است، در حالی که بَک سه‌گانه‌ی شناختی را پیشنهاد داده‌است.

پزشکی یا زیستی

مدل پزشکی در خصوص روانپزشکی معتقد است که اختلالات علتی ارگانیک یا جسمی دارند. تمرکز این رویکرد بر روی ژنتیک، ناقل های عصبی، فیزیولوژی عصب، تشریح اعصاب، بیوشیمی و غیره است. به عنوان مثال، از لحاظ بیوشیمی، فرضیه‌ی دوپامین استدلال می‌کند که سطح بالای دوپامین با علائم اسکیزوفرنی در ارتباط است. این رویکرد اینچنین استدلال می‌کند که اختلالات روانی به ساختار فیزیکی و عملکرد مغز مربوط است. برای مثال، تفاوت در ساختار مغزی (اختلالات در قشر قدامی، پیش مغزی و بطن بزرگ شده) در افراد مبتلا به اسکیزوفرنی شناسایی شده است.

روان‌شناختی

فرضیه‌های اصلی در این خصوص عبارتند از اعتقاد فروید مبنی بر اینکه اختلال ناشی از علل روانشناختی است، نه علل فیزیکی و همچنین درگیری‌های حل نشده بین نهاد، خود و فراخود می‌تواند به شکل‌گیری ناهنجاری‌ها کمک کند، برای مثال:

* خود ضعیف: افرادی که به خوبی تعادل یافته‌اند یک «خود» قوی دارند، قادر هستند تا با اجازه دادن به بیان خواسته‌های نهاد و فراخود در یک زمان مناسب، نیازهای آنها را برآورده سازد. با این‌حال چنانچه خود ضعیف شده باشد، هر کدام از دو مورد دیگر؛ یعنی «نهاد» یا «فراخود» که از قدرت بیشتری برخوردار باشد، می‌تواند بر شخصیت تسلط پیدا کند.

* محرک‌های شناسایی نشده‌ی نهاد: اگر محرک‌های نامطلوب نامشخص و شناسایی‌نشده باشند، ممکن است در رفتارهایی مربوط به امور خود-تخریبی و غیر اخلاقی بیان شده و خود را نشان دهند. این امر ممکن است منجر به اختلالاتی مانند اختلالات رفتاری در دوران کودکی و رفتارهای جامعه ستیزانه(اختلالات غیرعادی خطرناک) در بزرگسالی شود.

* فراخود بیش از حد قدرتمند: چنانچه فراخود بیش از حد قدرتمند باشد، ارزش‌های اخلاقی آن بسیار خشن و غیرقابل‌انعطاف خواهد بود. این امر باعث محدود شدن نهاد می‌شود. و محدودیت تا جایی پیش می‌رود که فرد حتی از لذت‌های قابل‌قبول اجتماعی نیز محروم خواهد شد. با توجه به نظر فروید؛ این موضوع ممکن است باعث ایجاد اختلالات عصبی شده که می‌تواند با علائمی از قبیل اختلالات اضطرابی، مانند فوبیا و وسواس، بیان شود.

یک دیدگاه دیگر: بیماری روانی یک ساخت اجتماعی است

از دهه ۱۹۶۰ این موضوع توسط مخالفین روانپزشکی مورد بحث قرار گرفته است که کل مفهوم غیرعادی بودن یا اختلال روانی صرفاً ساختاری اجتماعی است که توسط جامعه مورد استفاده قرار می گیرد. این ضد روانپزشکان شامل افراد مشهوری مانند میشل فوکو، آر. دی لاینگ، توماس ساز و فرانکو باساگلیا بودند. برخی از مشاهدات انجام شده به شرح زیر است؛

* بیماری روانی یک ساخت اجتماعی است که توسط پزشکان پدید می‌آید. یک بیماری (غیرروانی) باید یک آسیب شناسی بیولوژیکی قابل اثبات داشته باشد. اما این موضوع برای اختلالات مربوط به روانپزشکی صدق نمی‌کند.

* معیارهای بیماری روانی مبهم و ذهنی بوده و این موضوع راه را برای معیارها و ضوابطی که منجر به سوءبرداشت می‌شوند، باز می‌کند.

* حرفه‌ی پزشکی با استفاده از برچسب‌های مختلفی از قبیل افسردگی و اسکیزوفرنی، کسانی را که رفتارشان نتوانسته است با هنجارهای جامعه مطابقت داشته باشد را محروم کرده و بیرون از جامعه نگه می‌دارد.

* برچسب‌ها و در نتیجه درمان می‌تواند به عنوان یک شکل از کنترل اجتماعی مورد استفاده قرار گرفته و نشان دهنده‌ی سوءاستفاده از قدرت باشد.

* تشخیص باعث می‌شود تا مسائل مربوط به سلامت پزشکی و اخلاقی به دلیل ارتباطات مالی و حرفه‌ای با شرکت‌های داروسازی و شرکت‌های بیمه افزایش یابد.

منبع:

https://www.simplypsychology.org/

2 دیدگاه

  1. اولش اومدم انتقاد کنم که چرا از یک سایت دیگه برداشتین بعد دیدم منبع رو ذکر کردین خیلی خوش حالم کرد. بسیار عالی ممنون از ترجمه خوبتون.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا