کارل راجرز
زندگینامهی کارل راجرز
کارل راجرز در اوک پارک ایلینویس از توابع شیکاگو در خانوادهای متعصب متولد شد و تا قبل از رفتن به دانشگاه، دوستان کمی خارج از خانواده داشت. او در زمینه کشاورزی تحصیل کرد اما بعد از ازدواج با دوست دوران کودکیاش هلن الیوت در سال ۱۹۲۴، در حوزه علمیه الهیات ثبت نام کرد. در نهایت برای ادامه تحصیل در روان شناسی بالینی به کالج تربیت معلم کلمبیا نقل مکان کرد و در دانشگاه های اوهایو، شیکاگو و ویسکانسین به فعالیت پرداخت و درمان مراجع محور خود را براساس روانشناسی انسانگرا توسعه داد. در سال ۱۹۷۲ راجرز به دلیل کارهای حرفهایاش، از سوی انجمن روانشناسی آمریکا به عنوان شایستهترین فرد برای دریافت نشان مشارکت حرفهای برجسته انتخاب شد. او پیش از مرگش در سال ۱۹۸۷ به پاس فعالیتهایش در زمینهی درگیریهای داخلی آفریقای جنوبی و ایرلند شمالی، نامزد دریافت جایزهی صلح نوبل شد.
کارل راجرز
کارل راجرز (۱۹۸۷-۱۹۰۲) روانشناسی انسانگرا بود که با فرضیات اصلی آبراهام مازلو موافق بود اما معتقد بود که برای رشد فرد، نیاز به محیطی است که برای فرد اصیل بودن (گشودگی و خودافشاگری)، پذیرش (دیده شدن با توجه مثبت غیرمشروط) و همدلی (گوش داده شدن و فهمیده شدن) فراهم کند.
بدون اینها، روابط و شخصیتهای سالم آنگونه که باید توسعه نمییابد، درست مثل درختی که بدون آب و نور خورشید رشد نمیکند.
راجرز معتقد است که هر فرد میتواند به اهداف، تمایلات و خواستههایش در زندگی دست یابد. وقتی این اتفاق رخ دهد، خودشکوفایی ایجاد میشود. این یکی از مهمترین دستاوردهای کارل راجرز در روانشناسی بود و برای دستیابی فرد به توانمندیهایش، تعدادی عوامل باید برآورده شوند.
خودشکوفایی
ارگانیسم گرایش و تکاپویی اساسی برای شکوفا شدن، حفظ و ارتقاء خود دارد.
راجرز ماهیت جبرگرایانه روانتحلیلگری و رفتارگرایی را رد کرده و فرض نمود ما به روشی که موقعیتمان را درک میکنیم رفتار مینماییم. چون هیچ کس دیگری نمیتواند بفهمد که ما چگونه ادراک میکنیم، لذا خودمان بهترین کارشناسان خود هستیم.
کارل راجرز (۱۹۵۹) معتقد بود که انسانها یک انگیزش اصلی و بنیادی در وجود خود دارند که گرایش به خودشکوفایی است – تحقق تواناییهای خود و کسب بالاترین سطح انسانیتی که میتوانیم. مثل گلی که در صورت وجود موقعیتهای مناسب تا حداکثر توانش رشد میکند – اما محدود به محیطش است – افراد هم در صورت مناسب بودن محیط، تحقق یافته و به تواناییهایشان میرسند.
هرچند برخلاف گل، توان انسان منحصر بفرد است و ما طبق شخصیتمان به روشهای متفاوتی تحول مییابیم. او معتقد است که افراد، ذاتا خوب و خلاق هستند.
آنها فقط زمانی دچار اختلال میشوند که خودپنداره ضعیف یا محدودیتهای خارجی بر فرایند ارزشگذاری غلبه کند. او معتقد بود که برای خودشکوفا شدن فرد، وی باید در حالت تجانس یا تناسب قرار داشته باشد.
یعنی خودشکوفایی زمانی رخ میدهد که خود ایده آل فرد (کسی که دوست دارند باشند) با رفتار واقعیشان همخوان باشد (تصویرخود). وی فردی را توصیف میکند که دارای عملکرد کامل برای شکوفایی است. تعیین کننده اصلی اینکه آیا خودشکوفا میشویم یا خیر، تجربه کودکی است.
فرد دارای عملکرد کامل
راجرز معتقد است که هر فرد میتواند به هدفش دست یابد. یعنی فرد در تماس با اینجا و اکنون است، تجارب ذهنی و احساساتش دائما در حال رشد و تغییر هستند.
وی فرد دارای عملکرد کامل را بهعنوان فردی ایده آل و شخصی درنظر میگیرد که افراد هیچگاه به آن دست نمییابند. اشتباه است که فکر کنیم انتها یا پایان راهی وجود دارد؛ بلکه این فرایند همواره در حال شدن و تغییر است.
راجرز ۵ ویژگی فرد دارای عملکرد کامل را شناسایی کرده است:
۱.گشودگی به تجربه. پذیرش هیجانات مثبت و منفی. احساسات منفی انکار نمیشوند بلکه روی آنها کار میشود (بهجای پسروی به مکانیسمهای دفاعی خود).
۲. زندگی وجودی. در تماس بودن با تجارب متفاوتی که در زندگی رخ میدهند، اجتناب از پیش داوری و پیش پنداشت. توانایی زندگی و درک کامل حال حاضر، به گذشته یا آینده توجه نمیکند (زندگی در لحظه).
۳. اعتماد به احساسات. احساس، غرایز و واکنشها مورد توجه و اعتماد هستند. تصمیمات خود فرد درست هستند و ما باید برای انتخاب درست به خودمان اعتماد کنیم.
۴. خلاقیت. تفکر خلاق و ریسکپذیری، از ویژگیهای زندگی افراد هستند. فرد همیشه ایمن نیست. خلاقیت شامل توانایی سازگاری و تغییر و جستجوی تجارب جدید است.
۵. زندگی محقق شده. فرد از زندگیاش شاد و راضی است، تعادل دارد و به دانستن علاقمند است. گاهی این افراد در جامعه دستاوردهای بالایی بهدست میآورند.
منتقدان معتقدند که فرد دارای عملکرد کامل، محصولی از فرهنگ غربی است. در سایر فرهنگها، مثل فرهنگهای شرقی، پیشرفت گروه بیشتر از پیشرفت فرد ارزشمند است.
تحول شخصیت
در مرکز نظریه شخصیت راجرز، عقیده خودپنداره وجود دارد که بهعنوان مجموعه ثابت و سازمانیافته ادراکات و باورها درباره خود تعریف میشود.
خود، عبارتی انسانگرایانه برای شخص یا چیزی که بهعنوان یک فرد در نظر گرفته میشود، میباشد. خود، شخصیت درونی ماست و میتواند به روح یا روان فرویدی تشبیه شود. خود، تحت تاثیر تجارب فرد در زندگی و تفسیر این تجارب است. دو منبع اولیهای که روی خودپنداره مان تاثیر می گذارند تجارب کودکی و ارزیابی توسط دیگران هستند.
طبق نظر راجرز (۱۹۵۹) ما میخواهیم به روشی همخوان با تصویرخود احساس، تجربه و رفتار کنیم که درواقع آنچه که دوست داریم باشیم را منعکس میکند – خودِ ایده آل ما. هرچه تصور خود ما به خود ایدهآل نزدیکتر باشد، ثابت و همخوانتر خواهیم بود و حل خودارزشمندی بالاتری خواهیم داشت.
فرد در صورتی که کلیت تجربهاش برای وی قابل قبول نباشد و دارای تصویر خود تحریف شده یا انکار شدهای باشد، نامتجانس درنظر گرفته میشود.
رویکرد انسانگرایانه مطرح میکند که خود، شامل مفاهیم منحصر به خودمان است. خودپنداره شامل سه بخش است:
خودارزشمندی
خودارزشمندی (یا عزت نفس) شامل آنچه ما درباره خودمان فکر میکنیم میباشد. راجرز معتقد است احساسات خود ارزشمندی در اوایل کودکی تحول مییابند و از تعامل کودک با مادر و پدر شکل میگیرند.
تصویر خود
چگونگی دیدن خودمان که برای سلامت روانشناختی نیز مهم است، تصویر خود شامل تاثیر تصویر بدنیمان روی شخصیت درونیمان است.
در سطحی ساده، ما ممکن است خود را فردی خوب یا بد، و زیبا یا زشت درک کنیم. تصویر از خود روی چگونگی تفکر، احساس و رفتارمان در دنیا تاثیر میگذارد.
خود ایدهآل
آن فردی که دوست داریم، بشویم. شامل اهداف و خواستههایمان در زندگی بوده و پویا و همواره در حال تغییر میباشد.
خود ایدهآل در کودکی همان خود ایدهآل در نوجوانی یا اواخر بیست سالگی و غیره نیست.
توجه مثبت و خود ارزشمندی
کارل راجرز (۱۹۵۱) کودک را دارای دو نیاز پایه میداند: توجه مثبت از سایر افراد و خودارزشمندی.
اینکه ما چگونه درباره خود و احساسات خودارزشمندی مان فکر میکنیم، اهمیت بنیادی برای سلامت روانشناختی و احتمال دستیابی به اهداف در زندگی و کسب خودشکوفایی دارد.
خودارزشمندی میتواند بهعنوان طیفی از خیلی بالا تا خیلی پایین دیده شود. از نظر کارل راجرز (۱۹۵۹) فردی که خودارزشمندی بالایی دارد، یعنی درباره خود احساسات مثبت و اطمینان دارد، در زندگی با چالش مواجه میشود، شکستها و ناشادیها را میپذیرد و با افراد گشوده است.
فردی با خودارزشمندی پایین ممکن است از چالش در زندگی اجتناب کند، نپذیرد که زندگی میتواند گاهی ناشاد و دردناک باشد و با افراد دیگر با حالت دفاعی رفتار کند.
وی معتقد بود که احساسات خودارزشمندی در اوایل کودکی تحول مییابند و از تعامل کودک با مادر و پدر شکل میگیرند. همانطور که کودک بزرگتر میشود، تعاملات با سایر افراد مهم روی احساسات خودارزشمندیاش تاثیر خواهد گذاشت.
او معتقد بود که ما باید توسط دیگران، فردی مثبت در نظر گرفته شویم؛ ما باید احساس ارزشمندی و احترام کرده و با عاطفه و عشق با ما رفتار شود. توجه مثبت یعنی آنکه دیگران ما را در تعاملات اجتماعی، چگونه ارزیابی و قضاوت خواهند کرد. همچنین بین توجه مثبت غیرمشروط و مشروط تمایز ایجاد کرده است.
توجه مثبت غیرمشروط
توجه مثبت غیرمشروط زمانی است که والدین و سایر افراد (و درمانگر انسانگرا) فرد را برای آنچه هست میپذیرد و دوست دارد. اگر فرد کار اشتباهی انجام دهد، توجه مثبت از بین نمیرود.
پیامدهای توجه مثبت غیرمشروط این است که فرد احساس آزادی میکند و همه چیز را امتحان کرده و اشتباه میکند، هرچند ممکن است گاهی موجب بدتر شدن شرایط شود.
افرادی که میتوانند خودشکوفا باشند، به احتمال بیشتر توجه مثبت غیرمشروط از دیگران بهویژه والدین در کودکی، دریافت میکنند.
توجه مثبت مشروط
توجه مثبت مشروط زمانی است که توجه مثبت، پاداش و تایید به کودک، مثلا به رفتار به روش خاصی که والدین فکر میکنند درست است، ارائه شود.
لذا کودک بهخاطر آن چه هست دوست داشته نمیشود، بلکه توجه، مشروط به رفتاری خواهد بود که توسط والدین تایید شود.
در انتها، فردی که دائماً درصدد تایید گرفتن از دیگران است، احتمالاً در کودکی فقط توجه مثبت مشروط را تجربه کرده است.
همخوانی یا تجانس
خود ایدهآل فرد ممکن است با آنچه واقعا در زندگی و تجربه فرد رخ داده همراستا نباشد. لذا، تفاوتی میتواند بین خود ایدهآل و تجربه واقعی فرد وجود داشته باشد. این مسئله ناهمخوانی نام دارد.
وقتی خود ایدهآل و تجربه واقعی فرد مشابه یا متجانس باشد، حالت همخوانی وجود دارد. به ندرت حالت کلی همخوانی وجود دارد؛ همه افراد میزان خاص ناهمخوانی را تجربه میکنند.
تحول همخوانی بستگی به توجه مثبت نامشروط دارد. کارل راجرز معتقد بود که برای دستیابی فرد به خودشکوفایی، او باید در حالت همخوانی باشد.
طبق نظر وی، ما میخواهیم به روشی احساس، تجربه و رفتار کنیم که با تصویر خودمان همراستا باشد و آنچه که دوست داریم باشیم یا خود ایدهآلمان را منعکس کند.
هرچه تصویری که از خود در ذهن داریم به خود ایدهآل نزدیکتر باشد، ما همخوانتر بوده و حس خودارزشمندیمان بالاتر است. درصورتی که تجربه فرد در کل برایش قابل قبول نباشد و تصویر خود تحریف شده و انکار شدهای داشته باشد، دارای ناهمخوانی در نظر گرفته میشود.
چون ترجیح میدهیم خود را به روشهایی همخوان با تصویر خودمان ببینیم، ممکن است از مکانیسمهای دیگر مثل انکار و سرکوب برای احساس تهدید کمتر بهخاطر احساسات نامطلوبمان استفاده کنیم. فردی که خودپندارهاش با احساسات واقعی و تجاربش همخوانی ندارد، دفاعی عمل خواهد کرد؛ زیرا حقیقت تلخ است.
نقل و قولهای کارل راجرز
وقتی به جهان مینگرم بدبینم، اما وقتی به افراد مینگرم خوش بینم.
شالوده خلاقیت، بدیع بودن آن است، لذا ما معیاری برای قضاوت درباره آن نداریم.
من به تدریج به نتیجهگیری منفی درباره زندگی خوب رسیدهام. بهنظر میرسد زندگی خوب اصلا حالت ثابتی نیست. به نظر من حالت کمال، شادی، خرسندی یا خوشی کامل نیست. موقعیتی نیست که در آن فرد سازگار شده، تحقق یافته یا شکوفا شده باشد. بهعبارت روانشناختی، حالت کاهش سائق یا تنش یا تعادل سوخت و سازی (هموستاز) نیست.
زندگی خوب یک فرایند است نه حالتی از بودن. مسیر است نه مقصد.
1 دیدگاه