نظریههای روانشناختی در خصوص افسردگی
افسردگی یک اختلال خلقی است که مانع از دستیابی افراد به یک زندگی عادی، امور اجتماعی مطلوب و یا مشکلات درون خانوادگی خود میشود. به دلیل شیوع بسیار زیاد افسردگی، سلیگمن (۱۹۷۳) از افسردگی با عنوان «سرماخوردگی» در روانپزشکی یاد کرده است. با توجه به نحوه گردآوری داده ها و نحوه تشخیص، ۲۷% از برخی از گروه های جمعیتی ممکن است در هر زمانی از افسردگی رنج ببرند (NIMH; 2001، اطلاعات مربوط به افراد مسن است).
طبقهبندی DSM-IV در خصوص افسردگی تک اپیزودی
* دارا بودن پنج یا تعداد بیشتری از علائم زیر
* بیخوابی در اکثر شبها
* بیقراری یا رخوت
* خستگی
* احساس بیارزش بودن یا داشتن احساس گناه
* توانایی تمرکز پایین
* تفکر مکرر در خصوص مرگ
* این علائم ناشی از عوارض جانبی دارو یا محرومیت و فقدان نبوده و برای اینکه فرد را از فعالیتهای روزانه محروم سازد کافی مییاشد.
طبقهبندی ICD-10 در خصوص افسردگی
* حالت افسردگی
* از دست دادن علاقه و لذت بردن
* کاهش انرژی
* سایر علائم رایج عبارتند از:
* خستگی قابل ملاحظه بعد از کمی تلاش
* کاهش تمرکز فکر و اعتماد به نفس
* تفکرات مربوط به گناهکاری و بیارزش بودن
* دیدگاههای تلخ و بدبینانه در خصوص آینده
* ایده ها و یا اعمال خود آسیب رسان یا خودکشی
* اختلال خواب
* کاهش اشتها
نظریه رفتارگرایی
رفتارگرایی، بر اهمیت محیط در شکل دادن به رفتار تأکید دارد. تمرکز بر روی رفتار قابل مشاهده و شرایطی میباشد که از طریق آن افراد رفتار را میآموزند. این موارد موارد شامل شرطیسازی کلاسیک، شرطیسازی عاملو نظریهی یادگیری اجتماعی میباشد. بنابراین افسردگی نتیجه فعل و انفعال فرد با محیط زیست است.
به عنوان مثال، شرطیسازی کلاسیک پیشنهاد میکند که افسردگی از طریق همکاری محرکهای خاص با حالتهای احساسی منفی آموخته میشود. نظریه یادگیری اجتماعی بیان میکند که رفتار از طریق مشاهده، تقلید و تقویت یادگرفته میشود.
شرطیسازی عامل
شرطیسازی عامل بیان میکند که افسردگی ناشی از حذف تقویت مثبت از محیط است (Lewinsohn, 1974). حوادث خاصی مانند از دست دادن شغل شما موجب افسردگی میشوند، زیرا آنها تقویت مثبت از سوی دیگران را کاهش میدهند (به عنوان مثال؛ از سوی افرادی که دوستتان دارید).
افراد مبتلا به افسردگی معمولاً از فعالیت اجتماعی کمتری برخوردار هستند. علاوه بر این، افسردگی نیز میتواند ناشی از تقویت ناخواسته رفتار افسردهی دیگران نیز باشد. به عنوان مثال، زمانی که فرد یکی از عزیزان خود را از دست میدهد، منبع مهمی از تقویت مثبت او از بین میرود. این امر منجر به عدم فعالیت و سکون میشود. منبع اصلی تقویت در چنین حالتی، همدردی و توجه دوستان و بستگان است.
با این حال، این امر منجر به تقویت رفتار ناسازگار نیز می شود، رفتارهایی از قبیل گریه، غرولند کردن و صحبت کردن در مورد خودکشی. این اتفاق در نهایت حتی دوستان نزدیک را نیز بیگانه کرده و منجر به تقویت کم، افزایش انزوای اجتماعی و ناامیدی میگردد. به عبارت دیگر افسردگی یک دورتسلسل است که در آن فرد بیشتر و بیشتر به سوی آن رانده میشود. همچنین اگر فردی مهارتهای اجتماعی نداشته باشد یا دارای یک ساختار شخصیتی بسیار خشک و سخت باشد، ممکن است برای تشکیل ساز و کارهای مورد نیاز برای جستجوی منابع جدید و جایگزین تقویت دچار مشکل گردد (Lewinsohn, 1974). در نتیجه آنها به در یک مارپیچ رو به پایین منفی گرفتار میشوند.
ارزیابی انتقادی
نظریههای رفتاری/ یادگیری بر روی افسردگی واکنشی متمرکز است که در آن علت مشخصی در خصوص افسردگی وجود دارد. با این حال، یکی از بزرگترین مشکلات این نظریه، افسردگی درونی است. این افسردگی علت ظاهری ندارد (به عنوان مثال، هیچ چیز ناگواری برای فرد اتفاق نیفتاده است). یک مشکل اضافی برای رویکرد رفتارگرایانه این است که از شرح اندیشههای شناختی تأثیرگذار بر روی خلق و خو عاجز است.
نظریه روانشناختی
در طول دههی ۱۹۶۰ نظریههای سایکودینامیکی، در روانشناسی و روانپزشکی تسط یافت.
تصور میشد که افسردگی به واسطهی موارد زیر رخ میدهد:
- ناراحتی مستقیم درونی
- درون افکنی از دست دادن عشق به چیزی
- خواستههای شدید فراخود
- نیازهای شخصیتی نارسیستیک، دهانی یا مقعدی مفرط
- از دست دادن عزت نفس
- محرومیت در رابطه مادر و فرزندی در طول سال اول زندگی کودک.
نظریه روانکاوی فروید نمونهای از رویکرد سایکودینامیک است. فروید (۱۹۱۷) معتقد بود که بسیاری از موارد افسردگی به علت عوامل بیولوژیکی رخ میدهد. با این حال، فروید همچنین استدلال میکرد که برخی از موارد افسردگی میتواند به دلیل از دست دادن پدر یا مادر یا طرد از سوی آنها نیز به وجود آید. افسردگی مانند غم و اندوه است. زیرا اغلب به عنوان واکنشی در برابر ازدست دادن یک رابطهی مهم رخ میدهد.
تفاوت افسردگی با غم و اندوه
با این حال، یک تفاوت مهم وجود دارد، زیرا افراد افسرده خود را بیارزش میدانند. اتفاقی که رخ میدهد این است که فرد خود را با شخص از دست رفته یکی میکند. و بنابراین ناراحتی سرکوب شده به سمت شخص از دست رفته، به سمت درون خود فرد هدایت میگردد. ناراحتی عمیق درونی، عزت نفس فرد را کاهش میدهد و او را نسبت به تحمل افسردگی در آینده آسیبپذیر میسازد.
فروید بین زیانهای واقعی (مثلا مرگ یکی از عزیزان) و زیانهای نمادین (مثلا ازدست دادن کار) تمایزی قائلشد. هر دو نوع از زیانها میتوانند موجب افسردگی شده و باعث شوند فرد دوباره تجربهی دوران کودکی که در طی آن از محبت برخی از افراد برجستهی زندگی خود (مثلا والدین) محروم شد را تجربه کند.
بعدها، فروید وضعیت نظریهاش را اصلاحکرد. و اینگونه اظهار داشت که گرایش بهسمت درونیسازی ازدست دادن موارد مختلف طبیعی است. و این افسردگی درواقع بهعلت اضطراب فوقالعاده شدید در «فراخود» روی میدهد. بنابراین، فاز افسردگی زمانی اتفاق می افتد که فراخود یا وجدان فرد غالب است. درمقابل، فاز مانیک زمانی اتفاقمیافتد که «خود» فرد یا ذهن منطقیاش، خودشرا بزور بهدیگران بقبولاند و او احساس کنترلشدن کند.
به منظور جلوگیری از تبدیل شدن غم به افسردگی، فرد نیاز به ورود و تعامل با یک دورهی سوگواری را دارد که طی آن خاطرات فرد از دست رفته را به یاد آورد. این کار اجازه میدهد فرد خود را از شخص ازدسترفته جدا کند و بنابراین ناراحتی درونیاش کاهشیابد. با این حال، افراد که در حس عزتنفس خود به دیگران وابسته هستند، ممکناست نتواند این کار را انجام دهند. و بنابراین همچنان در حالت بسیار افسرده باقی بماند.
ارزیابی انتقادی
نظریههای روانکاوی در خصوص افسردگی، تأثیر عمیقی بر نظریه های معاصر افسردگی داشته است. به عنوان مثال: مدل بک (۱۹۸۳) در خصوص افسردگی تحت تأثیر عقاید روانکاوانه مانند از دست دادن عزتنفس (رجوع شود به: دیدگاه بک در خصوص دید منفی درباره خود)، از دست رفتن اشیاء یا افراد (رجوع شود به: اهمیت رویدادهای تلفاتی)، محرومیت نارسیستیک خارجی (رجوع شود به: حساسیت نسبت به از دست دادن منابع اجتماعی) و شخصیت دهانی (رجوع شود به: شخصیت اجتماعی).
با این حال اگرچه این نظریهها بسیار تاثیرگذار میباشند، اما نظریه های روانکاوانه برای قرار گرفتن در معرض آزمایش علمی دچار دشواری هستند. به عنوان مثال، بسیاری از ویژگیهای مرکزی آن را نمیتوان به همراه دقت کافی برای بررسی تجربیات به طور عملی تعریف کرد. مندلسون (۱۹۹۰) بررسی خود از نظریههای روانکاوی افسردگی با اظهارات زیر شرح داد:
«یک ویژگی قابل توجه در خصوص تصاویر امپرسیونیستی افسردگی که توسط بسیاری از نویسندگان مصور شده است این است که کار آنها بیشتر رنگ و لعاب هنر دارد تا علم و به خوبی ممکن است هم نشان دهندهی فراست شخصی عمیق آنها و هم در عین حال به همان اندازه نشاندهندهی اطلاعات بالینی خام آنها باشد.»
انتقاد دیگر مربوط به تاکید روانشناختی بر فرآیندهای ناخودآگاه، درونی روانشناختی و تجربه دوران کودکی میباشد که به دلیل ایجاد کردن محدودیت و انحصار در آن باعث می شود که روان شناسان بالینی از سایر جنبههای افسردگی چشم پوشی کنند. به عنوان مثال، خودارعابی منفی آگاهانه (Beck, 1967) و یا رویدادهای مضطربکنندهی مکرر در زندگی (Brown & Harris, 1978).
رویکرد شناختی
این رویکرد به جای تمرکز بر روی رفتار افراد، بر باورهای آنها متمرکز است و اعتقاد دارد که افسردگی نتیجهی تعصب منفی سیستماتیک در فرایندهای اندیشهای است. علائم عاطفی، رفتاری (و احتمالا جسمی) ناشی از اختلالات شناختی است. این امر به این معنی است که بیماران مبتلا به افسردگی، نسبت به افرادی که از لحاظ بالینی سالم هستند متفاوت فکر میکنند. رویکرد شناختی همچنین تغییرات مربوط تفکر (یعنی پیش از شروع) که در خصوص خلق و خوی افسرده میباشد را نیز پیشبینی میکند.
نظریهی بک (۱۹۶۷)
یکی از نظریهپردازان بزرگ شناختی، آرون بک است. او افراد مبتلا به افسردگی را مورد مطالعه قرار داد و دریافت که آنها رویدادها را به روشی منفی ارزیابی کردهاند. بک (۱۹۶۷) سه مکانیسم را شناسایی کرد که به نظر وی مسئول افسردگی بودند:
- سه گانهی شناختی (تفکر اتوماتیک منفی)
- طرحوارههای منفی خود
- خطاها در منطق (مثلا پردازش اطلاعات به شکل ناقص)
سه گانه شناختی
سه گانهی شناختی، سه شکل از تفکر منفی (یعنی درماندگی و نکوهش) که در افراد افسرده معمولا وجود دارند: یعنی افکار منفی درباره خود، جهان و آینده. این افکار معمولا به صورت خودکار و خودبخودی در افرادی که افسرده میباشند به وقوع میپیوندند.
مثلا افرادی که گرایش به افسردگی دارند، خود را بدبخت، بیارزش و بیلیاقت ببینند. آنها رویدادهای جهان را به شیوهای منفی و شکستخورده تفسیر میکنند و جهان را بهعنوان موانعی میبینند که قادر به کنار آمدن با آن نیستند. در نهایت، آنها آینده را کاملاً ناامیدانه میبینند؛ زیرا بیارزش بودن آنها مانع از بهبود وضعیت آنها خواهد شد.
همانطور که این سه مولفه در تعامل با یکدیگر هستند، آنها در فرایند پردازش شناخت نرمال دخالت کرده و منجر به اختلال در ادراک، حافظه و حل مسئله شده و علاوه بر این فرد غرق در افکار منفی میشود.
طرحوارههای منفی خود
بک بر این باور بود، افرادی که تحت فشار افسردگی قرار دارند، طرحوارهی منفی از خود دارند. آنها مجموعهای از باورها و انتظارات خود را دارند که اساسا منفی و بدبینانه هستند. بک ادعا کرد که طرحوارههای منفی ممکن است در دوران کودکی به عنوان عواقب ناشی یک رویداد ناگوار ایجاد شده باشد. تجربیاتی که ممکن است به طرحهای منفی منجر شوند عبارتند از:
* مرگ یکی از والدین یا خواهر یا برادر
* طرد از سوی پدر و مادر، انتقاد، دریافت حمایت بیش از حد، غفلت و سوء استفاده.
* مورد آزار و اذیت واقع شدن در مدرسه یا محرومیت از بودن در گروه همسالان.
با این حال، یک طرحوارهی منفی فرد را مستعد افسردگی میکند و بنابراین کسی که به سوی سه گانه شناختی میرود، لزوما افسردگی نخواهد داشت. برخی از رویدادهای استرسزا در زندگی لازم است تا این طرحوارهی منفی را بعدها در طول زندگی فعال کند. هنگامی که طرحوارهی منفی فعال میشود، به نظر میرسد که تعدادی از اندیشههای غیر منطقی یا تعصبات شناختی بر اندیشه غالب میگردند.
افراد با طرحوارهی منفی از خود، مستعد دچار شدن به اشتباهات منطقی در تفکر خود هستند و تمایل دارند تا به طور انتخابی بر روی برخی از جنبههای یک موقعیت خاص تمرکز کنند، در حالی که اطلاعاتی که به همان میزان با آن موقعیت مرتبط میباشند را نادیده میگیرند.
خطاها در منطق
بک (۱۹۶۷) تعدادی از فرآیندهای تفکر غیرمعقول (یعنی تحریفات فرآیندهای تفکر) را شناسایی نمود. این الگوهای فکری غیرمنطقی مربوط به خودمغلوبی میباشند و میتوانند اضطراب و افسردگی زیادی را برای فرد ایجاد کند. برای مثال:
- دخالت خودسرانه: نتیجه گیری بر اساس شواهد ناکافی یا غیرقابل قبول.
- جداسازی انتخابی. تمرکز بر بدترین جنبه های هر وضعیت.
- بزرگنمایی و کوچک نمایی. اگر آنها مشکلی داشته باشند، ظاهر بزرگتری را به آن نسبت میدهند. اگر آنها یک راه حل داشته باشند، آن راه حل را کوچکتر میکنند.
- شخصی سازی. رویدادهای منفی را به عنوان خطای خود تلقی میکنند.
- تفکر دو وجهی. همه چیز را به شکل سیاه و سفید میبینند. هیچ چیز میانهای وجود ندارد.
چنین افکاری توسط سه گانه شناختی بارها تشدید میشوند. بک اعتقاد داشت که این افکار یا این روش از تفکر، به صورت اتوماتیک به وجود میآیند. وقتی جریان افکار یک فرد بسیار منفی است، انتظار میرود که آن فرد افسرده شود. این افکار منفی اغلب حتی در مواجهه با شواهد متضاد که نفس کنندهی آن تفکر میباشند نیز همچنان ادامه دارد.
ارزیابی انتقادی
آلوی و همکاران او (۱۹۹۹) در اوایل دهه ۲۰ به مدت ۶ سال سبکهای تفکر جوانان آمریکاییهای را دنبال کردند. سبک تفکر آنها مورد آزمون قرار گرفت و آنها را در «گروه تفکر مثبت» یا «گروه تفکر منفی» جای دادند. پس از ۶ سال، محققان دریافتند که تنها ۱٪ از گروه مثبت افسردگی را تجربه کردند، در حالیکه درصد افسردگی در گروه منفی ۱۷% بوده است. این نتایج نشان می دهد که ممکن است بین سبک شناختی و رشد افسردگی یک ارتباط وجود داشته باشد.
با این حال چنین مطالعهای ممکن است از ویژگیهای مطالبهای (خصوصیاتی در مورد یک زمینهی تجربی که از رفتار شخص مورد آزمون قرار گرفته به طریقی خاص جانبداری میکند و رفتارهای خاصی را از وی طلب میکند) رنج میبرد. نتایج نیز دارای همبستگی هستند. مهم است که به یاد داشته باشید که نقش دقیق فرایندهای شناختی نیز هنوز تعیین نشده است. شناختهای ناهنجار در افراد افسرده، ممکن است علت افسردگی نباشند، بلکه نتیجهی افسردگی باشند.
درماندگی آموخته شده
مارتین سلیگمن (۱۹۷۴) یک توضیح شناختی از افسردگی را پیشنهاد کرد که بهعنوان درماندگی آموختهشده شناخته میشود. باتوجه به نظریهی درماندگی آموخته شده سلیگمن، افسردگی زمانی رخ میدهد که یک فرد میآموزد تلاش او برای فرار از شرایط منفی هیچ ثمری ندارد. درنتیجه چنین افرادی منفعل شده و حتی زمانی که فرار و رهایی امکانپذیرست، محرکها یا محیط تلخ و ناگوار را تحملمیکنند. سلیگمن نظریهاش را روی تحقیقی بنا نهاد که طی آن از سگها استفاده میشد.
یک سگ که در قفسی تقسیمشده قرار دارد، یاد میگیرد که وقتی از کف یک بخش از قفس شوکالکترکی دادهمیشود، به بخش ایمن فرار کند. اگر هنگامیکه شوک وارد میشود، سگ از فرار کردن منعشود، درنهایت تلاش برای فرار را متوقف میسازد.
بعدا هنگامیکه سگها تحتتاثیر شوکالکتریکی غیرقابل اجتناب قرار گرفتند، حتی وقتی امکان فرار از شوک برایشان وجود داشت، از شوکها فرار نکردند. علاوه بر این، برخی از علائم افسردگی در انسان دیده میشوند (رخوت، تنبلی، عدم فعالبودن در مواجهه با استرس و ازدست دادن اشتها).
این آزمایش به این امر منجر شد که سلیگمن (۱۹۷۴) افسردگی در انسان را از لحاظ اصطلاح «درماندگی آموخته شده» توضیح دهد؛ به این ترتیب فرد از تلاش برای تأثیرگذاری بر محیط زیست خود دست میکشد، زیرا به عنوان یک نتیجهی منطقی میآموزد که او هیچ گونه کنترلی بر روی اتفاقاتی که برای او رخ میدهد ندارد.
اگرچه ممکن است شرح ارائه داده شده از سوی سلیگمن به میزان معینی افسردگی را توضیح دهد، اما نمیتواند تشخیص یا ادراک (افکار) را شرح دهد. آبرامسون، سلیگمن و تیزدل (۱۹۷۸) در نهایت، یک نسخه شناختی از نظریه را با اصطلاح «درماندگی آموخته شده» در شرایط فرآیندهای صفاتی و نشانی معرفی کردند (به عبارت دیگر، افراد چگونه علت یک رویداد را توضیح میدهند).
سه بعد از سبک صفات افسردگی
سبک صفاتی افسردگی براساس سه بعد میباشد؛ جایگاه (آیا علت داخلی است، شخص خودش دلیل افسردگی است یا خارجی است و بعضی از جنبههای وضعیتی در افسردگی دخیل هستند)، ثبات (آیا علت پایدار و دائمی است و یا ناپایدار و گذرا میباشد) و سراسری یا خاص (آیا علت مربوط به “کل” فرد است یا فقط برخی از ویژگیهای خاص را شامل میشود).
در این نسخهی جدید از نظریه، تنها حضور یک رویداد منفی برای بوجود آوردن حالت فروماندگی یا افسردگی کافی نمیباشد. در عوض، آبرامسون و همکاران او استدلال کردند که افراد دارای صفات درماندگی داخلی، پایدار و سراسری، نسبت به کسانی که صفات درماندگی ناشی از علل خارجی، ناپایدار و خاص را نشان میدهند، بیشتر از احتمال ابتلا به افسردگی برخوردار میباشند. دلیل این امر این است که سبک صفاتی افراد در دوران سابق، آنها را به این نتیجه میرساند که قادر به تغییر چیزی برای بهتر شدن شرایط خود نیستند.
ارزیابی انتقادی
گوتلیب و کالبی (۱۹۸۷) دریافتند، افرادی که قبلا دچار افسردگی بودند، در حقیقت با افرادی که هرگز گرایشی برای داشتن یک دید منفی نسبت به رویدادهای به وقوع پیوسته به همراه رویکرد درماندگی نداشتهاند، متفاوت نیستند.
این امر نشان میدهد که درماندگی می تواند یک نشانه باشد، نه علتی برای افسردگی. همچنین علاوه بر این، تفکر منفی نیز به طور کلی ممکن است یک اثر باشد، نه یک علت برای افسردگی.
رویکرد انسانگرایی
انسانگرایان بر این باورند که نیازهای خاصی برای گونههای انسانی وجود دارد. با توجه به دیدگاه مازلو (۱۹۶۲)، مهمترین نیازها خودشکوفایی (دستیابی به استعدادهای نهانی) است. انسان خودشکوفا، زندگی معناداری دارد. هر چیزی که تلاش ما را برای برطرف کردن این نیاز را متوقف سازد، میتواند علت افسردگی باشد. اما چه چیزی میتواند باعث این امر شود؟
- والدین شرایط مربوط به ارزشها را به فرزندانشان تحمیل میکنند. یعنی والدین بهجای اینکه کودک را همانگونه که هست بپذیرند و بدون هیچ گونه قید و شرطی به او محبت و عشق بورزند، عشق را مشروط به رفتار خوب کودک میکنند. مثلا یک کودک ممکن است به خاطر نداشتن عملکردی خوب در مدرسه مورد سرزنش و شماتت قرار گیرد و در نتیجه یک تصویر منفی از خود بوجود آورده و احساس افسردگی را به دلیل ناتوانی در زندگی کردن با استانداردهای اعمال شده از سوی پدر و مادر را در خود ایجاد کند.
- بعضی از کودکان ممکن است از این کار با انکار خویشتن واقعی خود و طراحی یک تصویر از فردی که میخواهند باشند، جلوگیری کنند. این نمای خارجی یا خویشتن کاذب، تلاشی برای خشنود ساختن دیگران است. با این حال تقسیم کردن شخصیت واقعی از شخصیتی که وانمود میکنید، باعث نفرت از خودتان می شود. از آن پس شخص به دلیل اینکه با دروغ زندگی میکند، از خود متنفر میشود.
- خودشکوفایی در بزرگسالان میتواند توسط روابط ناخوشایند و مشاغل غیررضایتبخش تحلیل رفته و تضعیف شوند. ازدواج با قالبی تهی و بیمحتوا به این معنی است که فرد قادر به دادن و دریافت کردن عشق از شریک زندگی خود نیست. یک کار که باعث دلزدگی میشود به این معنی است که فرد فرصت خلاقیت در کار را از دست میدهد.
بااجازه از بخشی از صفحه شما اسکرین گرفته شد ولینک سایت نیز کپی میشود باتشکر وحلال کنید.
خوشحالیم مقاله نظریه های روانشناسی درباره افسردگی مورد توجه قرار گرفت
سلام بااجازتون از بخشی از صفحه سایت اسکرین گرفته شد باجازتون وحلال کنید.
خوشحالیم مقاله نظریه های روانشناختی درباره افسردگی مورد توجه قرار گرفت
ممنون، خیلی کامل بود…آیا برای مقاله و پایان نامه می توان به آن استناد کرد؟
خیر. برای پایان نامه منابع سایت منابع معتبر محسوب نمی شوند