تئوری‌های آسیب‌شناسی روانی

نظریه‌های روانشناختی در خصوص افسردگی

4.5/5 - (2 امتیاز)

افسردگی یک اختلال خلقی است که مانع از دستیابی افراد به یک زندگی عادی، امور اجتماعی مطلوب و یا مشکلات درون خانوادگی خود می­‌شود. به دلیل شیوع بسیار زیاد افسردگی، سلیگمن (۱۹۷۳) از افسردگی با عنوان «سرماخوردگی» در روانپزشکی یاد کرده است. با توجه به نحوه گردآوری داده ها و نحوه تشخیص، ۲۷% از برخی از گروه های جمعیتی ممکن است در هر زمانی از افسردگی رنج ببرند (NIMH; 2001، اطلاعات مربوط به افراد مسن است).

طبقه­‌بندی DSM-IV در خصوص افسردگی تک اپیزودی

* دارا بودن پنج یا تعداد بیشتری از علائم زیر

* بی‌خوابی در اکثر شب‌ها

* بی‌قراری یا رخوت

* خستگی

* احساس بی‌ارزش بودن یا داشتن احساس گناه

* توانایی تمرکز پایین

* تفکر مکرر در خصوص مرگ

* این علائم ناشی از عوارض جانبی دارو یا محرومیت و فقدان نبوده و برای اینکه فرد را از فعالیت­‌های روزانه محروم سازد کافی می‌­یاشد.

طبقه­‌بندی ICD-10 در خصوص افسردگی

* حالت افسردگی

* از دست دادن علاقه و لذت بردن

* کاهش انرژی

* سایر علائم رایج عبارتند از:

* خستگی قابل ملاحظه بعد از کمی تلاش

* کاهش تمرکز فکر و اعتماد به نفس

* تفکرات مربوط به گناهکاری و بی­ارزش بودن

* دیدگاه­‌های تلخ و بدبینانه در خصوص آینده

* ایده ها و یا اعمال خود آسیب رسان یا خودکشی

* اختلال خواب

* کاهش اشتها

نظریه رفتارگرایی

رفتارگرایی، بر اهمیت محیط در شکل دادن به رفتار تأکید دارد. تمرکز بر روی رفتار قابل مشاهده و شرایطی می‌باشد که از طریق آن افراد رفتار را می‌­آموزند. این موارد موارد شامل شرطی­‌سازی کلاسیک، شرطی‌­سازی عاملو نظریه­ی یادگیری اجتماعی می‌­باشد. بنابراین افسردگی نتیجه فعل و انفعال فرد با محیط زیست است.

به عنوان مثال، شرطی­‌سازی کلاسیک پیشنهاد می‌کند که افسردگی از طریق همکاری محرک­‌های خاص با حالت­‌های احساسی منفی آموخته می‌شود. نظریه یادگیری اجتماعی بیان می‌کند که رفتار از طریق مشاهده، تقلید و تقویت یادگرفته می‌شود.

شرطی­‌سازی عامل

شرطی­‌سازی عامل بیان می‌کند که افسردگی ناشی از حذف تقویت مثبت از محیط است (Lewinsohn, 1974). حوادث خاصی مانند از دست دادن شغل شما موجب افسردگی می‌شوند، زیرا آنها تقویت مثبت از سوی دیگران را کاهش می‌دهند (به عنوان مثال؛ از سوی افرادی که دوستتان دارید).

افراد مبتلا به افسردگی معمولاً از فعالیت اجتماعی کمتری برخوردار هستند. علاوه بر این، افسردگی نیز می­‌تواند ناشی از تقویت ناخواسته رفتار افسرده­‌ی دیگران نیز باشد. به عنوان مثال، زمانی که فرد یکی از عزیزان خود را از دست می­‌دهد، منبع مهمی از تقویت مثبت او از بین می­‌رود. این امر منجر به عدم فعالیت و سکون می‌شود. منبع اصلی تقویت در چنین حالتی، همدردی و توجه دوستان و بستگان است.

با این حال، این امر منجر به تقویت رفتار ناسازگار نیز می شود، رفتارهایی از قبیل گریه، غرولند کردن و صحبت کردن در مورد خودکشی. این اتفاق در نهایت حتی دوستان نزدیک را نیز بیگانه کرده و منجر به تقویت کم، افزایش انزوای اجتماعی و ناامیدی می­گردد. به عبارت دیگر افسردگی یک دورتسلسل است که در آن فرد بیشتر و بیشتر به سوی آن رانده می‌شود. همچنین اگر فردی مهارت­‌های اجتماعی نداشته باشد یا دارای یک ساختار شخصیتی بسیار خشک و سخت باشد، ممکن است برای تشکیل ساز و کارهای مورد نیاز برای جستجوی منابع جدید و جایگزین تقویت دچار مشکل گردد (Lewinsohn, 1974). در نتیجه آنها به در یک مارپیچ رو به پایین منفی گرفتار می‌شوند.

ارزیابی انتقادی

نظریه‌­ها­ی رفتاری/ یادگیری بر روی افسردگی واکنشی متمرکز است که در آن علت مشخصی در خصوص افسردگی وجود دارد. با این حال، یکی از بزرگترین مشکلات این نظریه، افسردگی درونی است. این افسردگی علت ظاهری ندارد (به عنوان مثال، هیچ چیز ناگواری برای فرد اتفاق نیفتاده است). یک مشکل اضافی برای رویکرد رفتارگرایانه این است که از شرح اندیشه­­‌های شناختی تأثیرگذار بر روی خلق و خو عاجز است.

نظریه روان‌شناختی

در طول دهه­‌ی ۱۹۶۰ نظریه­‌های سایکودینامیکی، در روانشناسی و روانپزشکی تسط یافت.

تصور می‌­شد که افسردگی به واسطه­‌ی موارد زیر رخ می­‌دهد­:

  1. ناراحتی مستقیم درونی
  2. درون افکنی از دست دادن عشق به چیزی
  3. خواسته‌­های شدید فراخود
  4. نیازهای شخصیتی نارسیستیک، دهانی یا مقعدی مفرط
  5. از دست دادن عزت نفس
  6. محرومیت در رابطه مادر و فرزندی در طول سال اول زندگی کودک.

نظریه روانکاوی فروید نمونه­‌ای از رویکرد سایکودینامیک است. فروید (۱۹۱۷) معتقد بود که بسیاری از موارد افسردگی به علت عوامل بیولوژیکی رخ می‌­دهد. با این حال، فروید همچنین استدلال می­‌کرد که برخی از موارد افسردگی می‌تواند به دلیل از دست دادن پدر یا مادر یا طرد از سوی آنها نیز به وجود آید. افسردگی مانند غم و اندوه است. زیرا اغلب به عنوان واکنشی در برابر ازدست دادن یک رابطه­‌ی مهم رخ می­‌دهد.

تفاوت افسردگی با غم و اندوه

با این حال، یک تفاوت مهم وجود دارد، زیرا افراد افسرده خود را بی‌ارزش می­‌دانند. اتفاقی که رخ می‌­دهد این است که فرد خود را با شخص از دست رفته یکی می­‌کند. و بنابراین ناراحتی سرکوب شده به سمت شخص از دست رفته، به سمت درون خود فرد هدایت می‌گردد. ناراحتی عمیق درونی، عزت نفس فرد را کاهش می‌دهد و او را نسبت به تحمل افسردگی در آینده آسیب‌پذیر می‌سازد.

فروید بین زیان‌های واقعی (مثلا مرگ یکی از عزیزان) و زیان‌های نمادین (مثلا ازدست دادن کار) تمایزی قائل‌شد. هر دو نوع از زیان­‌ها می‌توانند موجب افسردگی شده و باعث شوند فرد دوباره تجربه­ی دوران کودکی که در طی آن از محبت برخی از افراد برجسته­‌ی زندگی خود (مثلا والدین) محروم شد را تجربه کند.

بعدها، فروید وضعیت نظریه­‌‌اش را اصلاح‌کرد. و اینگونه اظهار داشت که گرایش به‌سمت درونی‌سازی ازدست دادن موارد مختلف طبیعی است. و این افسردگی درواقع به‌علت اضطراب فوق‌العاده شدید در «فراخود» روی می‌­دهد. بنابراین، فاز افسردگی زمانی اتفاق می افتد که فراخود یا وجدان فرد غالب است. درمقابل، فاز مانیک زمانی اتفاق‌می‌افتد که «خود» فرد یا ذهن منطقی‌اش، خودش‌را بزور به‌دیگران بقبولاند و او احساس کنترل‌شدن کند.

به منظور جلوگیری از تبدیل شدن غم به افسردگی، فرد نیاز به ورود و تعامل با یک دوره­ی سوگواری را دارد که طی آن خاطرات فرد از دست رفته را به یاد آورد. این کار اجازه می‌دهد فرد خود را از شخص ازدست‌رفته جدا کند و بنابراین ناراحتی درونی‌اش کاهش‌یابد. با این حال، افراد که در حس عزت‌نفس خود به دیگران وابسته هستند، ممکن‌است نتواند این کار را انجام دهند. و بنابراین همچنان در حالت بسیار افسرده باقی بماند.

ارزیابی انتقادی

نظریه­‌های روانکاوی در خصوص افسردگی، تأثیر عمیقی بر نظریه های معاصر افسردگی داشته است. به عنوان مثال: مدل بک (۱۹۸۳) در خصوص افسردگی تحت تأثیر عقاید روانکاوانه مانند از دست دادن عزت‌نفس (رجوع شود به: دیدگاه بک در خصوص دید منفی درباره خود)، از دست رفتن اشیا­ء یا افراد (رجوع شود به: اهمیت رویدادهای تلفاتی)، محرومیت نارسیستیک خارجی (رجوع شود به: حساسیت نسبت به از دست دادن منابع اجتماعی) و شخصیت دهانی (رجوع شود به: شخصیت اجتماعی).

با این حال اگرچه این نظریه­ها بسیار تاثیرگذار می‌­باشند، اما نظریه های روانکاوانه برای قرار گرفتن در معرض آزمایش علمی دچار دشواری هستند. به عنوان مثال، بسیاری از ویژگی­‌های مرکزی آن را نمی‌توان به همراه دقت کافی برای بررسی تجربیات به طور عملی تعریف کرد. مندلسون (۱۹۹۰) بررسی خود از نظریه‌های روانکاوی افسردگی با اظهارات زیر شرح داد:

«یک ویژگی قابل توجه در خصوص تصاویر امپرسیونیستی افسردگی که توسط بسیاری از نویسندگان مصور شده است این است که کار آنها بیشتر رنگ و لعاب هنر دارد تا علم و به خوبی ممکن است هم نشان دهنده­‌ی فراست شخصی عمیق آنها و هم در عین حال به همان اندازه نشان­دهنده‌­ی اطلاعات بالینی خام آنها باشد.»

انتقاد دیگر مربوط به تاکید روانشناختی بر فرآیندهای ناخودآگاه، درونی روانشناختی و تجربه دوران کودکی می­باشد که به دلیل ایجاد کردن محدودیت و انحصار در آن باعث می شود که روان شناسان بالینی از سایر جنبه­های افسردگی چشم پوشی کنند. به عنوان مثال، خودارعابی منفی آگاهانه (Beck, 1967) و یا رویدادهای مضطرب­کننده­ی مکرر در زندگی (Brown & Harris, 1978).

رویکرد شناختی

این رویکرد به جای تمرکز بر روی رفتار افراد، بر باورهای آنها متمرکز است و اعتقاد دارد که افسردگی نتیجه­‌ی تعصب منفی سیستماتیک در فرایندهای اندیشه‌­ای است. علائم عاطفی، رفتاری (و احتمالا جسمی) ناشی از اختلالات شناختی است. این امر به این معنی است که بیماران مبتلا به افسردگی، نسبت به افرادی که از لحاظ بالینی سالم هستند متفاوت فکر می­‌کنند. رویکرد شناختی همچنین تغییرات مربوط تفکر (یعنی پیش از شروع) که در خصوص خلق و خوی افسرده می‌باشد را نیز پیش‌بینی می­‌کند.

نظریه­‌ی بک (۱۹۶۷)

یکی از نظریه‌پردازان بزرگ شناختی، آرون بک است. او افراد مبتلا به افسردگی را مورد مطالعه قرار داد و دریافت که آنها رویدادها را به روشی منفی ارزیابی کرده‌­اند. بک (۱۹۶۷) سه مکانیسم را شناسایی کرد که به نظر وی مسئول افسردگی بودند:

  1. سه گانه‌­ی شناختی (تفکر اتوماتیک منفی)
  2. طرحواره‌های منفی خود
  3. خطاها در منطق (مثلا پردازش اطلاعات به شکل ناقص)

سه گانه شناختی

سه گانه‌ی شناختی، سه شکل از تفکر منفی (یعنی درماندگی و نکوهش) که در افراد افسرده معمولا وجود دارند: یعنی افکار منفی درباره خود، جهان و آینده. این افکار معمولا به صورت خودکار و خودبخودی در افرادی که افسرده می‌باشند به وقوع می‌پیوندند.

مثلا افرادی که گرایش به افسردگی دارند، خود را بدبخت، بی‌ارزش و بی‌لیاقت ببینند. آنها رویدادهای جهان را به شیوه­ای منفی و شکست‌خورده تفسیر می‌کنند و جهان را به‌عنوان موانعی می­‌بینند که قادر به کنار آمدن با آن نیستند. در نهایت، آنها آینده را کاملاً ناامیدانه می‌بینند؛ زیرا بی‌ارزش بودن آنها مانع از بهبود وضعیت آنها خواهد شد.

شکل ۱ افسردگی- سایت روانشناسی دکتر کامیار سنایی

همانطور که این سه مولفه در تعامل با یکدیگر هستند، آنها در فرایند پردازش شناخت نرمال دخالت کرده و منجر به اختلال در ادراک، حافظه و حل مسئله شده و علاوه بر این فرد غرق در افکار منفی می‌شود.

شکل ۲ افسردگی- سایت روانشناسی دکتر کامیار سنایی

طرحواره‌های منفی خود

بک بر این باور بود، افرادی که تحت فشار افسردگی قرار دارند، طرحواره‌ی منفی از خود دارند. آنها مجموعه‌ای از باورها و انتظارات خود را دارند که اساسا منفی و بدبینانه هستند. بک ادعا کرد که طرحواره‌های منفی ممکن است در دوران کودکی به عنوان عواقب ناشی یک رویداد ناگوار ایجاد شده باشد. تجربیاتی که ممکن است به طرحهای منفی منجر شوند عبارتند از:

* مرگ یکی از والدین یا خواهر یا برادر

* طرد از سوی پدر و مادر، انتقاد، دریافت حمایت بیش از حد، غفلت و سوء استفاده.

* مورد آزار و اذیت واقع شدن در مدرسه یا محرومیت از بودن در گروه همسالان.

با این حال، یک طرحوار­ه‌­ی منفی فرد را مستعد افسردگی می­‌کند و بنابراین کسی که به سوی سه گانه شناختی می­رود، لزوما افسردگی نخواهد داشت. برخی از رویدادهای استرس‌زا در زندگی لازم است تا این طرحواره­ی منفی را بعدها در طول زندگی فعال کند. هنگامی که طرحوار­ه­ی منفی فعال می‌شود، به نظر می­‌رسد که تعدادی از اندیشه­‌های غیر منطقی یا تعصبات شناختی بر اندیشه غالب می­‌گردند.

افراد با طرحواره‌ی منفی از خود، مستعد دچار شدن به اشتباهات منطقی در تفکر خود هستند و تمایل دارند تا به طور انتخابی بر روی برخی از جنبه‌های یک موقعیت خاص تمرکز کنند، در حالی که اطلاعاتی که به همان میزان با آن موقعیت مرتبط می‌باشند را نادیده می‌گیرند.

خطاها در منطق

بک (۱۹۶۷) تعدادی از فرآیندهای تفکر غیرمعقول (یعنی تحریفات فرآیندهای تفکر) را شناسایی نمود. این الگوهای فکری غیرمنطقی مربوط به خودمغلوبی می‌باشند و می‌توانند اضطراب و افسردگی زیادی را برای فرد ایجاد کند. برای مثال:

  1. دخالت خودسرانه: نتیجه گیری بر اساس شواهد ناکافی یا غیرقابل قبول.
  2. جداسازی انتخابی. تمرکز بر بدترین جنبه های هر وضعیت.
  3. بزرگنمایی و کوچک نمایی. اگر آنها مشکلی داشته باشند، ظاهر بزرگتری را به آن نسبت می­‌دهند. اگر آنها یک راه حل داشته باشند، آن راه حل را کوچکتر می­کنند.
  4. شخصی سازی. رویدادهای منفی را به عنوان خطای خود تلقی می­‌کنند.
  5. تفکر دو وجهی. همه چیز را به شکل سیاه و سفید می­بینند. هیچ چیز میانه‌­ای وجود ندارد.

چنین افکاری توسط سه گانه­ شناختی بارها تشدید می­‌شوند. بک اعتقاد داشت که این افکار یا این روش از تفکر، به صورت اتوماتیک به وجود می­‌آیند. وقتی جریان افکار یک فرد بسیار منفی است، انتظار می‌رود که آن فرد افسرده شود. این افکار منفی اغلب حتی در مواجهه با شواهد متضاد که نفس کننده­‌ی آن تفکر می‌­باشند نیز همچنان ادامه دارد.

ارزیابی انتقادی

آلوی و همکاران او (۱۹۹۹) در اوایل دهه ۲۰ به مدت ۶ سال سبک‌های تفکر جوانان آمریکایی­های را دنبال کردند. سبک تفکر آنها مورد آزمون قرار گرفت و آنها را در «گروه تفکر مثبت» یا «گروه تفکر منفی» جای دادند. پس از ۶ سال، محققان دریافتند که تنها ۱٪ از گروه مثبت افسردگی را تجربه کردند، در حالیکه درصد افسردگی در گروه منفی ۱۷% بوده است. این نتایج نشان می دهد که ممکن است بین سبک شناختی و رشد افسردگی یک ارتباط وجود داشته باشد.

با این حال چنین مطالعه‌­ای ممکن است از ویژگی­‌های مطالبه‌­ای (خصوصیاتی در مورد یک زمینه­ی تجربی که از رفتار شخص مورد آزمون قرار گرفته به طریقی خاص جانبداری می‌کند و رفتارهای خاصی را از وی طلب می‌کند) رنج می‌برد. نتایج نیز دارای همبستگی هستند. مهم است که به یاد داشته باشید که نقش دقیق فرایندهای شناختی نیز هنوز تعیین نشده است. شناخت­‌های ناهنجار در افراد افسرده، ممکن است علت افسردگی نباشند، بلکه نتیجه­‌ی افسردگی باشند.

درماندگی آموخته شده

مارتین سلیگمن (۱۹۷۴) یک توضیح شناختی از افسردگی را پیشنهاد کرد که به‌عنوان درماندگی آموخته‌شده شناخته می‌­شود. باتوجه به نظریه‌­ی درماندگی آموخته شده سلیگمن، افسردگی زمانی رخ می‌دهد که یک فرد می‌آموزد تلاش او برای فرار از شرایط منفی هیچ ثمری ندارد. درنتیجه چنین افرادی منفعل شده و حتی زمانی که فرار و رهایی امکا‌ن‌پذیرست، محرک‌­ها یا محیط تلخ و ناگوار را تحمل‌می­‌کنند. سلیگمن نظریه‌اش را روی تحقیقی بنا نهاد که طی آن از سگ‌­ها استفاده می­‌شد.

یک سگ که در قفسی تقسیم‌شده قرار دارد، یاد می‌گیرد که وقتی از کف یک بخش از قفس شوک‌الکترکی داده‌می­‌شود، به بخش ایمن فرار کند. اگر هنگامی‌که شوک وارد می‌­شود، سگ از فرار کردن منع‌شود، درنهایت تلاش برای فرار را متوقف می‌­سازد.

بعدا هنگامی‌که سگ‌ها تحت‌تاثیر شوک‌الکتریکی غیرقابل اجتناب قرار گرفتند، حتی وقتی امکان فرار از شوک برایشان وجود داشت، از شوک­‌ها فرار نکردند. علاوه بر این، برخی از علائم افسردگی در انسان دیده می‌شوند (رخوت، تنبلی، عدم فعال‌بودن در مواجهه با استرس و ازدست دادن اشتها).

این آزمایش به این امر منجر شد که سلیگمن (۱۹۷۴) افسردگی در انسان را از لحاظ اصطلاح «درماندگی آموخته شده» توضیح دهد؛ به این ترتیب فرد از تلاش برای تأثیرگذاری بر محیط زیست خود دست می‌­کشد، زیرا به عنوان یک نتیجه­‌ی منطقی می­آموزد که او هیچ گونه کنترلی بر روی اتفاقاتی که برای او رخ می­دهد ندارد.

اگرچه ممکن است شرح ارائه داده شده از سوی سلیگمن به میزان معینی افسردگی را توضیح دهد، اما نمی‌­تواند تشخیص یا ادراک (افکار) را شرح دهد. آبرامسون، سلیگمن و تیزدل (۱۹۷۸) در نهایت، یک نسخه شناختی از نظریه را با اصطلاح «درماندگی آموخته ­شده» در شرایط فرآیندهای صفاتی و نشانی معرفی کردند (به عبارت دیگر، افراد چگونه علت یک رویداد را توضیح می‌دهند).

سه بعد از سبک صفات افسردگی

سبک صفاتی افسردگی براساس سه بعد می‌­باشد؛ جایگاه (آیا علت داخلی است، شخص خودش دلیل افسردگی است یا خارجی است و بعضی از جنبه­‌های وضعیتی در افسردگی دخیل هستند)، ثبات (آیا علت پایدار و دائمی است و یا ناپایدار و گذرا می­باشد) و سراسری یا خاص (آیا علت مربوط به “کل” فرد است یا فقط برخی از ویژگی­‌های خاص را شامل می‌­شود).

در این نسخه­‌ی جدید از نظریه، تنها حضور یک رویداد منفی برای بوجود آوردن حالت فروماندگی یا افسردگی کافی نمی‌­باشد. در عوض، آبرامسون و همکاران او استدلال کردند که افراد دارای صفات درماندگی داخلی، پایدار و سراسری، نسبت به کسانی که صفات درماندگی ناشی از علل خارجی، ناپایدار و خاص را نشان می‌دهند، بیشتر از احتمال ابتلا به افسردگی برخوردار می­‌باشند. دلیل این امر این است که سبک صفاتی افراد در دوران سابق، آنها را به این نتیجه می‌رساند که قادر به تغییر چیزی برای بهتر شدن شرایط خود نیستند.

ارزیابی انتقادی

گوتلیب و کالبی (۱۹۸۷) دریافتند، افرادی که قبلا دچار افسردگی بودند، در حقیقت با افرادی که هرگز گرایشی برای داشتن یک دید منفی نسبت به رویدادهای به وقوع پیوسته به همراه رویکرد درماندگی نداشته‌­اند، متفاوت نیستند.

این امر نشان می‌دهد که درماندگی می تواند یک نشانه باشد، نه علتی برای افسردگی. همچنین علاوه بر این، تفکر منفی نیز به طور کلی ممکن است یک اثر باشد، نه یک علت برای افسردگی.

رویکرد انسان­گرایی

انسان‌گرایان بر این باورند که نیازهای خاصی برای گونه­‌های انسانی وجود دارد. با توجه به دیدگاه مازلو (۱۹۶۲)، مهمترین نیازها خودشکوفایی (دستیابی به استعدادهای نهانی) است. انسان خودشکوفا، زندگی معناداری دارد. هر چیزی که تلاش ما را برای برطرف کردن این نیاز را متوقف سازد، می‌تواند علت افسردگی باشد. اما چه چیزی می‌تواند باعث این امر شود؟

  1. والدین شرایط مربوط به ارزش‌­ها را به فرزندانشان تحمیل می‌کنند. یعنی والدین به‌جای اینکه کودک را همانگونه که هست بپذیرند و بدون هیچ گونه قید و شرطی به او محبت و عشق بورزند، عشق را مشروط به رفتار خوب کودک می‌­کنند. مثلا یک کودک ممکن است به خاطر نداشتن عملکردی خوب در مدرسه مورد سرزنش و شماتت قرار گیرد و در نتیجه یک تصویر منفی از خود بوجود آورده و احساس افسردگی را به دلیل ناتوانی در زندگی کردن با استانداردهای اعمال شده از سوی پدر و مادر را در خود ایجاد کند.
  2. بعضی از کودکان ممکن است از این کار با انکار خویشتن واقعی خود و طراحی یک تصویر از فردی که می­‌خواهند باشند، جلوگیری کنند. این نمای خارجی یا خویشتن کاذب، تلاشی برای خشنود ساختن دیگران است. با این حال تقسیم کردن شخصیت واقعی از شخصیتی که وانمود می­‌کنید، باعث نفرت از خودتان می شود. از آن پس شخص به دلیل اینکه با دروغ زندگی می­کند، از خود متنفر می‌­­شود.
  3. خودشکوفایی در بزرگسالان می­‌تواند توسط روابط ناخوشایند و مشاغل غیررضایت­‌بخش تحلیل رفته و تضعیف شوند. ازدواج با قالبی تهی و بی­‌محتوا به این معنی است که فرد قادر به دادن و دریافت کردن عشق از شریک زندگی خود نیست. یک کار که باعث دلزدگی می‌­شود به این معنی است که فرد فرصت خلاقیت در کار را از دست می­‌دهد.

منبع:

https://www.simplypsychology.org/

6 دیدگاه

  1. بااجازه از بخشی از صفحه شما اسکرین گرفته شد ولینک سایت نیز کپی میشود باتشکر وحلال کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا