کارل گوستاو یونگ
زندگینامهی کارل گوستاو یونگ
کارل گوستاو یونگ در سال ۱۸۷۵ میلادی در دهکدهای واقع در شمال سوئیس به دنیا آمد. دوره کودکیاش با تنهایی، جدایی، و ناخرسندی همراه بود. پدرش کشیشی اغلب تندمزاج و مادرش از اختلالهای هیجانی رنج میبرد و رفتاری غیرقابل پیشبینی داشت. یونگ در سالهای اولیه زندگی متوجه به دنیای درون شد؛ دنیای رؤیاها، پندارهها و خیالها، یعنی دنیای ناهشیارش. او در ۱۹۰۰ از دانشگاه بیسل، واقع در سوئیس، با درجه پزشکی فارغالتحصیل شد. به روانپزشکی علاقمند بود، و نخستین انتصاب حرفهایش در یک بیمارستان روانی زوریخ بود که اوگن بلولر، روانپزشکی که به سبب پژوهشهایش درباره اسکیزوفرنی معروف بود، ریاست آن را بر عهده داشت.
یونگ در ۱۹۰۵ به سمت مدرس روانپزشکی در دانشگاه زوریخ منصوب شد، اما پس از چند سال کنارهگیری کرد و تلاشهایش را در تحقیق، نوشتن و طبابت خصوصی ادامه داد. در ۱۹۴۴ یک کرسی روانشناسی پزشکی در دانشگاه بیسل سوئیس برای او ایجاد شد، اما به سبب بیماری نتوانست بیش از یک سال در این سمت باقی بماند. وی سرانجام در سال ۱۹۶۱ در زوریخ در ۸۶ سالگی از دنیا رفت. کتاب «روانشناسی و کیمیاگری» که در سال ۱۹۴۴ چاپ شد، یکی از بهترین نوشتههای اوست.
کارل گوستاو یونگ
کارل گوستاو یونگ یکی از اولین حامیهای فروید، به دلیل علاقهی مشترک آنها به ضمیر ناخودآگاه محسوب میشود. او یکی از اعضای فعال اجتماع روانکاری وین بود (که پیش از این با نام اجتماع روانکاوی چهارشنبه شناخته میشد). زمانی که انجمن روانکاری بین المللی در سال ۱۹۱۰ شکل گرفت، یونگ به درخواست فروید به عنوان رئیس این انجمن انتخاب شد.
اما در سال ۱۹۱۲، زمانی که کارل گوستاو یونگ در یک تور سخنرانی در آمریکا حضور داشت، در ملا عام نظریهی عقدهی ادیپ فروید و تاکید او بر میل جنسی کودکان را مورد انتقاد قرار داد. همین مسئله در سال بعد منجر به جدایی بازگشتناپذیر در بین آنها شد و یونگ تصمیم به توسعهی یک نظریه روانکاری، از دیدگاه خود گرفت.
بیشتر فرضیههای کارل گوستاو یونگ در روانشناسی تحلیلی او، به بازتاب تفاوتهای نظری او در مقایسه با فروید منجر شدند. به عنوان مثال، در حالی که یونگ در این زمینه با فروید موافق بود که گذشته یک فرد و تجربیات او در دوران کودکی میتواند به تعیین رفتار او در آینده بپردازد، اما او همچنین باور داشت که ما بر مبنای آیندهی خود (آرمان ها و آرزوها)، شکل میگیریم.
نظریه لیبیدو
کارل گوستاو یونگ (۱۹۴۸) در زمینه نقش میل جنسی با فروید مخالفت داشت. او معتقد بود که لیبیدو تنها یک انرژی جنسی نیست، بلکه در عوض، یک انرژی روانی تعمیم یافته است.
برای کارل گوستاو یونگ، هدف انرژی روانی، انگیزه بخشیدن به یک فرد به روشهای متفاوت بود، از جمله روشهای معنوی، عقلانی و خلاقانه. همچنین این انرژی روانی، به عنوان منبع انگیزشی فرد برای جستجوی لذت و کاهش تعارضها محسوب میشد.
نظریه ضمیر ناخودآگاه از دیدگاه یونگ (ذهن ناهشیار)
مانند فروید (و اریکسون)، کارل گوستاو یونگ، ذهن و روان را ساختهی تعدادی از سیستمهای جداگانه اما تعاملگر در نظر میگرفت. سه منبع اصلی از نظر او خود، ناخودآگاه شخصی و ناخودآگاه جمعی بودند.
طبق گفتههای کارل گوستاو یونگ، خود نمادی از ذهن خودآگاه است که افکار، خاطرات و احساساتی که فرد از آنها آگاهی دارد را در خود جای میدهد. خود، مسئولیت بسیار بزرگی در برابر احساساتی از جمله هویت و پیوستگی بر عهده دارد.
مانند فروید، یونگ (۱۹۳۳، ۱۹۲۱) بر روی اهمیت رابطه ناخودآگاه با شخصیت تاکید داشت. اگرچه، او پیشنهاد کرده بود که ناخودآگاه از دو لایه تشکیل شده است.
ناخودآگاه شخصی
اولین لایه ناخودآگاه شخصی نام دارد که در اصل با نسخهی فروید در مورد ناخودآگاه یکسان است. ناخودآگاه شخصی شامل اطلاعات موقتا فراموش شده و همینطور خاطرات سرکوب شده است. یونگ (۱۹۳۳)، یک ویژگی بسیار مهم از ناخودآگاه شخصی را مورد توجه قرار داد که عقده ی روانی نام دارد. عقدهی روانی مجموعهای از افکار، احساسات، نگرشها و خاطراتی است که همگی بر روی یک مفهوم واحد تمرکز دارند.
هر چه عناصر بیشتری با عقده روانی همراه باشند، تاثیر آن بر روی فرد بیشتر خواهد بود. یونگ همچنین معتقد بود که ناخودآگاه شخصی، از آنچه که فروید باور داشت به سطح بسیار نزدیکتر است. و روانشناسی تحلیلی، کمتر با تجربیات سرکوب شده در دوران کودکی سر و کار دارد. این حال و آینده است که از نقطه نظر او میتوانست کلید تحلیل رواننژندیها و همینطور درمان آن باشد.
اگرچه تا کنون مهمترین تفاوت بین کارل گوستاو یونگ و فروید، تصور یونگ از ناخودآگاه جمعی (یا فراشخصی) بوده است اما این اصلیترین و بحث برانگیزترین مشارکت در زمینه نظریهی شخصیت محسوب میشود. این سطحی از ناخودآگاه است که در بین سایر اعضای گونههای انسانی نیز سهم دارد. که شامل خاطرات نهفته از گذشتهی تکامل یافته و موروثی ما است. «شکلی از جهان که در آن «فردی» که متولدمیشود پیش از این بهصورت ذاتی متولد شدهاست، درست مانند یک تصویرمجازی». (یونگ، ۱۹۵۳، ص ۱۸۸).
طبق گفتههای کارل گوستاو یونگ، ذهن انسان از خصوصیات ذاتی و درونی برخوردارست که در نتیجهی تکامل رویش «حک» شدهاست. این استعدادها و زمینههای جهانی از گذشتهی موروثی ما نشات گرفتهاند. ترس از تاریکی، یا مار و عنکبوت ممکن است نمونههایی از آن باشند، و بسیار جالب است که این ایده اخیرا در نظریهی شرطی شدن آماده، مجددا از سر گرفته شده است. اگرچه، مهمتر از تمایلات ایزولهشده و سرکوبشده، جنبههایی از ناخودآگاه جمعی هستند که در زیرسیستمهای جداگانهای از شخصیت، توسعه پیداکردهاند. یونگ این خاطرات و تصاویر را نمونهی اولیه یا پیش الگو مینامد.
آرکی تایپ ها
آرکی تایپ یا پیش الگو (یونگ، ۱۹۴۷) تصاویر و افکاری هستند که از مفاهیم جهانی در بین فرهنگهای مختلف برخودارند که ممکن است به شکل رویاها، ادبیات، هنر یا مذهب ظاهر شوند.
کارل گوستاو یونگ معتقد است که نمادهایی که در فرهنگهای مختلف وجود دارند اغلب شباهت زیادی به یکدیگر دارند زیرا آنها از نمونههای اولیهای پدیدار شدهاند که توسط تمام نژادهای انسانی به اشتراک گذاشته شدهاند. از نظر یونگ، گذشته ی ابتدایی ما، به پایه و اساس روان انسان تبدیل شده است که بر روی رفتار در حال حاضر ما تاثیر گذاشته و به آن جهت میدهد. یونگ مدعی بود که تعداد زیادی از آرکی تایپ را شناسایی کرده است. اما توجه ویژهای به چهار نمونهی اولیه یا آرکی تایپ داشته است.
پرسونا
پرسونا (یا نقاب)، چهره ی بیرونی ما است که آن را به جهان نشان میدهیم. پرسونا خود واقعی ما را پنهان میکند و یونگ آن را به عنوان آرکی تایپ یا نمونه ی اولیه ی “انطباق” توصیف میکند. این، چهره ی عمومی یا نقشی است که یک فرد در برابر دیگران به معرض نمایش میگذارد، آن هم به عنوان فردی متفاوت با آنچه که ما واقعا هستیم. (مثل یک بازیگر).
آنیما
یک آرکی تایپ دیگر، آنیما / آنیموس است. «آنیما / آنیموس» تصویر جسنیت بیولوژیکی ما در آینه است که آن، سمت زنانه ناخودآگاه در مردان و تمایلات مردانه در زنان است. هر جنسیتی، باورها و نگرشهای سمت دیگر را به وسیله فضیلت قرنها زندگی در کنار یکدیگر آشکار کردهاند. روان یک زن از جنبههای مردانه برخوردارست (نمونهی اولیه آنیموس)، و روان یک مرد، از جنبههای زنانه برخوردارست (آرکیتایپ آنیما).
سایه
مورد بعدی سایه است. این جنبه ی حیوانی شخصیت ما است (مانند نهاد در فروید). این منبع انرژیهای خلاقانه و مخرب ما محسوب میشود. بر اساس نظریهی تکاملی، ممکن است آرکی تایپ یونگ به بازتاب استعدادها و زمینههایی پرداخته باشند که زمانی به عنوان ارزشهایی برای بقا محسوب میشدند.
خود
در نهایت یک خود وجود دارد که به ایجاد یک حس واحد در تجربه منجر میشود. برای یونگ، هدف نهایی هر فرد، رسیدن به حالت فردیت است. (شبیه به خودشکوفایی)، و باتوجه به این موضوع، یونگ (مانند اریکسون) بهسمت جهتگیری انسانگرایانه در حال حرکت است.
این بدون شک باور یونگ بود و در کتابش یعنی «خود ناشناخته» او به بحث در این مورد میپردازد که بسیاری از مشکلات زندگی مدرن به دلیل «از خودبیگانگی پیش روندهی مردان که از اساس غریزی آنها سرچشمه میگیرد» ایجاد شده است. یکی از جوانب آن، دیدگاههای او در زمینهی اهمیت آنیما و آنیموس است.
یونگ بهبحث در این مورد میپردازد که آرکیتایپها محصول تجربهی جمعی زنان و مردانی است که در کنار یکدیگر زندگیمیکنند. اگرچه، در تمدنغربی مدرن، مردها از زندگی با سمت زنانه خود دلسرد شدهاند و زنها درحال بروز تمایلات مردانهشان هستند. برای یونگ، نتیجه این بود که توسعه روانشناختی کامل در هر دو جنسیت، تضعیف شده است.
در کنارهم و با چیرهشدن فرهنگ پدرسالاری در تمدن غربی، این مسئله به کاهش ارزش تمام کیفیتهای زنانه منجر شده. و برتری پرسونا (نقاب) به افزایش عدم صمیمیت در شکلی از زندگی انجامیده است. که توسط میلیونها نفر در زندگی هر روزهی آنها، نادیده گرفته میشود.
ارزیابی حیاتی
ایدههای کارل گوستاو یونگ به اندازه ایدههای فروید از محبوبیت برخوردار نیستند. دلیلش میتواند این باشد که او نظریههایش را از دیدگاه غیرتخصصی نمینوشت و همینطور ایدههایش به اندازهی فروید منتشر نشدهبودند. همچنین ایدههای او کمی اسرارآمیز و مبهم بودند و کمتر بهوضوح در موردشان توضیح دادهمیشد.
در تمام دنیای روانشناسیمدرن، با نظریهی آرکیتایپ کارل گوستاو یونگ، بهشکل محبتآمیزی برخورد نشدهاست. ارنست جونز (زندگینامهنویس فروید) میگوید: یونگ بهیک شبه-فلسفه رسیدهبود که هیچوقت نتوانست از آن پدیدار شود. و بسیاری از ایدههایش بیشتر بهحدس و گمانهای اسرارآمیز در عصر جدید شباهتداشتند تا مشارکتعلمی در روانشناسی.
اگرچه، با وجود اینکه کارل یونگ بهتحقیق در مورد افسانهها و اسطورههای باستانی میپرداخت، اما علاقهاش بهستارهشناسی و شیفتگیاش بهمذهب شرقی را نیز میتوان از این منظر مشاهدهکرد، همچنین باید این نکته ارزشمند را بهیاد داشتهباشیم که تصاویریکه او درحال نوشتن در موردشان بود، درحقیقت تاریخی، نفوذی ماندگار در ذهن انسان بههمراه داشتهاست.
بهعلاوه، کارل یونگ بهبحث در این مورد میپردازد که تکرار مداوم نمادهایی از اسطورهشناسی در درمان فردی و توهمات روانپریشی، از ایدهی ذاتی بقایای فرهنگی و جمعی حمایتمیکند. همینطور در راستای نظریهی تکاملی ممکناست اینگونه برداشتشود که نمونههای اولیه یونگ بهبازتاب زمینههایی میپردازند که زمانی از ارزش بقا برخوردار بودند.
اگرچه مشارکت فعالیتهای کارل یونگ در مسیر اصلی روانشناسی، حداقل در یک زمینه قابلتوجه بهچشم میخورد. او اولین فردی بود که توانست دو گرایش یا نگرش اصلی شخصیت یعنی برونگرایی و درونگرایی را از یکدیگر تفکیککند. او همچنین، چهار عملکرد اساسی (فکرکردن، احساسکردن، درک کردن و شهود) را شناساییکرد. که در یک طبقهبندی متقابل، بهخلق هشت نوع شخصیت خالص منجرشد.
روانشناسانی مانند هانس ایسنک و ریموند کاتل، متعاقبا کارش را بر این اساس پیشبردهاند. همچنین یونگ بهعنوان یک نماد فرهنگی، برای نسل دانشجویان روانشناسی محسوبمیشود. بههمین دلیل، ایدههاییکه برای توسعه نظریهی شخصیت مدرن از اهمیت برخوردارند را رو بهجلو، پیشمیبرد.