روانشناسی به عنوان یک علم
روانشناسی به عنوان یک علم
علم از یک رویکرد تجربی استفاده میکند. تجربهگرایی (که توسط جان لاک پایهگذاری شد) به این نکته اشاره میکند که تنها منبع دانش، از طریق حواس به دست میآید به عنوان مثال بینایی، شنوایی و غیره.
این تفسیر با دیدگاه موجود در این مورد که دانش، تنها از طریق قدرت عقلانی و بحثهای منطقی قابل دستیابی است، در تضاد است. بنابراین، تجربهگرایی دیدگاهی است که در آن، تمام دانش بر مبنای تجربیات بوده یا ممکن است از تجربیات به دست بیاید.
رویکرد تجربی از طریق کسب دانش و تجربه، به سرعت به یک رویکرد علمی تبدیل شد و به شدت بر روی توسعهی فیزیک و شیمی در قرنهای هفدهم و هجدهم تاثیر گذاشت.
این ایده که دانش باید از طریق تجربیات و به صورت عملی به دست بیاید، به یک روش پژوهشی تبدیل شد که از مشاهدهی دقیق و آزمایشها به منظور جمعآوری حقایق و شواهد استفاده میکرد.
ماهیت پژوهشهای علمی ممکن است در دو سطح فکری، در نظر گرفته شود:
۱.انجام آن به وسیلهی نظریهها و بر پایه و اساس فرضیهها
۲. و روشهای تجربی و پژوهشی واقعی (آزمایشها، مشاهدات و غیره). نخستین روش تجربی پژوهش در علم، آزمایش است.
ویژگیهای کلیدی آزمایش شامل کنترل کردن متغیرها (مستقل، وابسته و بیرونی)، سنجش عینی و دقیق و ایجاد یک رابطهی علت و معلولی است.
ویژگیهای کلیدی علم
شواهد تجربی
- به دادههایی اشاره میکند که از طریق مشاهدهی مستقیم یا آزمایش جمعآوری شدهاند.
- شواهد تجربی به بحثها و یا باورها متکی نیستند.
- در عوض، آزمایشها و مشاهدات با دقت انجام میشوند و با جزئیات در قالب گزارش نوشته میشوند تا محققان بتوانند آنها را تکرار کرده و برای تایید کار خود تلاش کنند.
عینیت
- محققان باید کاملا در زمان تحقیق، مستقل از ارزشهای اخلاقی یا اجتماعی یا دینی عمل کنند، آنها باید تلاش کنند تا در تحقیقات خود کاملا بیطرفانه و بیغرضانه باشند. محققان توسط احساسات شخصی و تجربیات تحت تاثیر قرار نمیگیرند.
- عینیت به این معناست که تمام منابع جانبدارانه باید به حداقل برسند و ایدههای شخصی و فردی حذف شوند. کسب علم، بر این نکته دلالت دارد که حقایق برای خود صحبت میکنند، حتی اگر با آنچه که محقق به آن امیدوار بوده است، متفاوت باشد.
کنترل
- تمام متغیرهای بیرونی باید کنترل شوند تا بتوانند به ایجاد علت (IV) و معلول (DV) منجر شوند.
آزمایش فرضیهها
- به عنوان مثال، ادعایی که در آغاز یک تحقیق مطرح میشود به عنوان یک پیشبینی در نظر گرفته میشود که از یک نظریه نشات گرفته است. انواع مختلفی از فرضیهها وجود دارند (صفر و مقابل)، که نیاز است به شکلی بیان شوند که قابل آزمایش باشند (شفاف و عملیاتی باشند).
تکرار
- این مورد به این نکته اشاره میکند که آیا یک روش به خصوص و یا یافتههای به دست آمده، میتواند به وسیله افراد مشابه/ متفاوت و یا در موقعیتهای مختلف تکرار شود تا ببینیم نتایج مشابهی به دست خواهند آمد یا نه.
- اگر یک کشف بسیار مهم گزارش شود، اما توسط سایر دانشمندان قابل تکرار نباشد، پذیرفته نخواهد شد.
- اگر تحت شرایط یکسانی، دوباره و دوباره به نتایج مشابهی دست پیدا کنیم، میتوانیم از دقت و صحت آن، فراتر از هر شک و شبههی معقولی، اطمینان حاصل کنیم.
- این به ما اطمینان میدهد که نتایج قابل اعتماد هستند و میتوان از آنها برای ایجاد بدنهای از دانش و یا نظریه استفاده کرد: که در ایجاد یک نظریهی علمی حیاتی است.
قابلیت پیشبینی
- ما باید هدف خود را بر مبنای داشتن توانایی برای پیشبینی رفتارهای آینده، بر پایهی یافتهها و تحقیقات خود قرار دهیم.
فرآیند علمی
قبل از قرن بیستم، علم به شدت از اصول القایی کشفیات دربارهی جهان، از طریق مشاهدات دقیق و شکل دادن به نظریهها، بر پایهی نظم و قواعد مشاهده شده، استفاده میکرد.
قوانین نیوتن به عنوان مثالی در این زمینه محسوب میشود. او رفتار اشیای فیزیکی را مشاهده میکرد (سیبها) و قوانینی را تولید میکرد که با توجه به آنچه که مشاهده کرده بود، با عقل جور در میآمد.
روند علمی حالا بر پایهی مدل فرضی- قیاسی بنا شده است که توسط کارل پاپر (۱۹۳۵) ارائه شد و پاپر پیشنهاد کرد که نظریهها/ قوانین مربوط به جهان باید از اولویت برخوردار باشند و باید از آنها به منظور تولید انتظارات/ فرضیههایی استفاده کرد که ممکن است توسط مشاهدات و آزمایشها دچار اشتباه و تحریف شوند.
تحریف تنها راه برای اطمینان پیدا کردن است
همانطور که پاپر نیز به این نکته اشاره کرده است: «هیچ مقدار مشاهدهای از قوهای سفید به ما اجازه نمیدهد تا به این نتیجهگیری برسیم که تمام قوها سفید هستند. اما مشاهدهی یک قوی سفید- مشکی برای ما کافی است تا این نتیجهگیری را رد کنیم».
نظریهی تکاملی داروین نیز نمونهای دیگر در این مورد است. او یک نظریه را شکل داد و شروع به آزمایش گزارههای خود از طریق مشاهدهی حیوانات در طبیعت پرداخت. او در تلاش برای جمعآوری داده به منظور اثبات نظریهی خود/ رد کردن آن بود.
روانشناسی واقعا یک علم جدید است. که بیشتر پیشرفتهای صورت گرفته در آن در طول ۱۵۰ سال گذشته اتفاق افتاده است. اگرچه، این علم میتواند به زمان یونان باستان ، حدود ۵۰۰-۴۰۰ سال قبل از میلاد مسیح نیز بازگردد. تاکید اصلی، تاکیدی فلسفی بود که متفکران فوقالعادهای ازجمله سقراط، روی افلاطون تاثیرگذاشتتد و درمقابل او نیز روی ارسطو تاثیرگذاشت.
افلاطون به بحث در این مورد میپردازد که یک تفاوت روشن بین بدن و روح وجود دارد. او به شدت به تاثیر تفاوتهای فردی بر روی رفتار معتقد بود. و باور داشت که این امر یک نقش کلیدی در توسعهی مفهوم «سلامت روانی» ایفا میکند. همچنین باور داشت که ذهن نیاز به محرکهایی توسط هنر دارد تا آن را زنده نگه دارد. ارسطو قاطعانه به این ایده باور داشت که بدن به شدت بر روی ذهن تاثیر میگذارد. شاید با خودتان بگویید که او اولین روانشناس زیستی بوده است.
روانشناسی به عنوان یک علم به زمان ظهور دکارت در قرن هفدهم (۱۶۵۰-۱۵۹۶) نیز برمیگردد. او بهشدت به مفهوم خودآگاهی معتقد بود و تاکید میکرد همین مسئله است که ما را از حیوانات جدا نمودهاست.
اگرچه، او باور داشت بدنهای ما میتواند روی آگاهی ما تاثیر بگذارد و آغاز این تعاملها در غدهی کاجی است. حالا ما میدانیم که بدون شک اینطور نبوده است!
بهدنبال این فعالیت تاثیرگذار، فلسفههای مهم دیگری در مورد روانشناسی ظهور پیدا کردند از جمله اسپینوزا (۱۶۷۷-۱۶۳۲) و لایبنیتز (۱۷۱۶-۱۶۴۶). اما هنوز یک روانشناسی واحد، علمی و متحد به عنوان یک رشتهی جداگانه وجود نداشت. (البته میتوانیم در این مورد بحث کنیم که هنوز هم وجود ندارد!).
فروید
زمانی که سوال «چه کسی مادر روانشناسی است؟» پرسیده میشود، بسیاری از افراد پاسخ میدهند «فروید». حالا چه اینطور باشد یا نه میتوانیم در مورد آن بحث کنیم، اما اگر قرار بود از ما بپرسند که چه کسی مادر روانشناسی تجربی است، احتمالا تعداد کمی از افراد پاسخ مشابهی به این سوال میدادند. پس روانشناسی تجربی مدرن از کجا آمده است و چرا؟
خیلی طول کشید تا روانشناسی به عنوان یک رشتهی علمی ظهور پیدا کند، زیرا نیاز به زمان برای تحکیم و یکپارچگی داشت. درک رفتارها، افکار و احساسات، کار سادهای نیست، که همین امر توضیح میدهد که چرا این علم در دوران یونان باستان و قرن شانزدهم به شدت نادیده گرفته میشده است. اما پس از سالها حدس و گمان، نطریه و بحث و جدل و به خاطر داشتن درخواست ارسطو برای بررسی علمی به منظور حمایت از نظریه، روانشناسی به عنوان یک رشتهی علمی در اواخر دههی ۱۸۰۰ شروع به پدیدار شدن کرد. ویلهلم وونت اولین آزمایشگاه روانشناسی را در سال ۱۸۷۹ تاسیس کرد. درونگرایی به شکل سیستماتیک (بر پایهی روشها) مورد استفاده قرار گرفت. این واقعا نقطهای بود که فکر کردن در مورد چگونگی به کار گرفتن روشهای علمی به منظور بررسی رفتارها، از آنجا آغاز شد.
جنبش کلاسیک در روانشناسی به منظور پذیرش این استراتژیها، رفتارگرایان بودند که به خاطر اتکا به آزمایشهای کنترل شدهی آزمایشگاهی و رد بسیاری از نیروهای دیده نشده یا نیمه خودآگاه به عنوان دلایل رفتاری، مشهور شده بودند. و کمی بعد، روانشناسان شناختی این رویکرد آزمایشگاهی، علمی و سختگیرانه (دقیق) را پذیرفتند.
علم و رویکردهای روانشناختی
روانکاوری، از قدرت تفسیری و درک رفتارها برخوردار است، اما به توضیح تنها در مورد رفتارها پس از رویداد، متهم شده است به جای اینکه از قبل پیشبینی کند که چه اتفاقی قرار است رخ دهد، پس ابطال ناپذیر است.
روانکاوی
برخی به بحث در این مورد پرداختهاند که روانکاوی بیشتر به جایگاه یک مذهب دست پیدا کرده است یا یک علم، اما روانکاری در متهم شدن به ابطالناپذیری تنها نبوده است (نظریهی تکاملی نیز همینطور بوده- چرا هر چیزی همانطوری است که باید باشد؟ چون به این شکل تکامل پیدا کرده است!) و مانند نظریههایی که رد کردن آنها دشوار است، این احتمال وجود دارد که واقعا درست باشد.
کلاین (۱۹۸۴) به بحث در این مورد میپردازد که نظریهی وابسته به روانکاوی را میتوان به صورت فرضیههای قابل آزمایش در هم شکست و آنها را به صورت علمی آزمایش کرد. به عنوان مثال، اسکودل (۱۹۵۷) فرض کرده است که مردانی که از لحاظ زبانی و گفتاری مستقلتر هستند، سینههای بزرگتر را ترجیح میدهند (یک همبستگی مثبت) اما در حقیقت به عکس این قضیه دست پیدا کرد (یک همبستگی منفی).
اگرچه نظریهی فرویدی میتواند برای توضیح دادن در مورد این یافتهها، مورد استفاده قرار بگیرد (از طریق شکلگیری عکسالعمل، سوژه دقیقا، برخلاف تمایلات فکری ناخودآگاه، خود را نشان میدهد!)، با این وجود کلاین به این نکته اشاره کرده است که نظریه میتواند به دلیل عدم وجود یک همبستگی قابل توجه، رد شود.
رفتارگرایی
رفتارگرایی از نظریههای یادگیری جمع و جور (اقتصادی/ با هزینهی کم) برخوردار است و از چند اصول ساده استفاده میکند (شکل دادن به رفتار، تقویت، تعمیم) تا به توضیح در مورد مجموعهی وسیع و متنوعی از رفتارها، از یادگیری زبان تا توسعهی اخلاقی بپردازد.
رفتارگرایی به توسعهی فرضیههای دقیق، برجسته و ردکردنی میپردازد (از جمله قانون اثر ثرندایک) و از فرضیات مرکزی سفت و سخت برخوردار است از جمله جبرگرایی از محیط (تنها در زمانی این فرض با انتقادهای فراوان از طرف نظریهپردازان شناختی و رفتارشناسی روبرو شد که از نظر آنها مدل/ الگوی رفتارشناسی دچار سرنگونی شده است).
رفتارشناسان به شدت به اصول علمی جبرگرایی و نظم و ترتیب باور داشتند و بنابراین، پیشبینیهای نسبتا منسجمی را در مورد زمانی که یک حیوان قرار است واکنشی از خود نشان دهد را مطرح کردند (اگرچه آنها اعتراف کردند که ارائهی یک پیشبینی تمام و کمال برای هر فردی غیرممکن است).
رفتارشناسان از پیشبینیهای خود استفاده کردند تا رفتار حیوانها (کبوترها تعلیم داده شدند تا جلیقههای نجات را شناسایی کنند) و انسانها (درمانهای رفتاری) را کنترل کنند و در حقیقت اسکینر، در کتاب خود یعنی آرمانشهر۲ (۱۹۴۸)، اجتماعی را توصیف میکند که با توجه به اصول رفتارگرایان کنترل میشود.
روانشناسی شناختی
روانشناسی شناختی یک رویکرد علمی را در فرآیندهای ذهنی غیرقابل مشاهده، از طریق توسعهی مدلهای دقیق و ایجاد آزمایشها بر روی رفتار به کار میگیرد تا آنها را تایید یا رد کند.
درک کامل، پیشبینی و کنترل در روانشناسی، احتمالا با توجه به پیچیدگیهای عظیم محیطی، ذهنی و تاثیرات زیستی، حتی در سادهترین رفتارها (نمیتوان تمام متغیرهای بیرونی را کنترل کرد) غیرقابل دستیابی است.
بنابراین میبینید که هیچ پاسخ آسانی به پرسش «آیا روانشناسی به عنوان یک علم است؟» وجود ندارد. اما بسیاری از رویکردهای روانشناسی، از ضرورتهای پذیرفته شده برای یک روش علمی برخوردارند، در حالی که بهنظر میرسد برخی دیگر از رویکردها با توجه به این موضوع غیرقابل اعتماد باشند.
جایگزینهای رویکرد علمی در روانشناسی به عنوان یک علم
اگرچه، برخی از روانشناسان به بحث در این مورد میپردازند که روانشناسی نباید یک علم باشد. و جایگزینهایی برای تجربهگرایی وجود دارد از جمله تحقیقات عقلانی، بحث و باورها.
رویکرد انسانگرایانه (یک جایگزین دیگر)، برای تجربیات آگاهانه، ذهنی و شخصی ارزش قائل میشود و در مورد رد کردن علم به بحث میپردازد.
رویکرد انسانگرایانه
بهبحث در این مورد میپردازد که واقعیتعینی از اهمیتکمتری در مقایسهبا درکذهنی یک فرد و درکذهنی او از جهان برخوردارست. بههمین دلیل، کارل راجرز و مازلو ارزش کمی برای روانشناسی علمی و بهخصوص استفاده از آزمایشگاه علمی برای بررسی رفتارهای انسانی و سایر حیوانات، قائل شدهاند.
تجربیات ذهنی یک فرد از جهان، یک عاملمهم و تاثیرگذار در رفتارشان محسوبمیشود. تنها بادیدن دنیا از نقطهنظر یکفرد، ما واقعا میتوانیم درککنیم که چرا آنها به آن شکلی که باید رفتارمیکنند. این همان چیزیست که رویکرد انسانگرایانه بهعنوان هدفش درنظر گرفتهاست.
انسانگرایی یک دیدگاه یا چشمانداز روانشناختی است که روی مطالعهی تمام یک فرد تاکیدمیکند. روانشناسان انسانگرایانه بهرفتارهای انسانی نهتنها از دید مشاهدهکننده، بلکه از دید فردیکه درحال انجامدادن یک رفتارست، نگاهمیکنند. روانشناسان انسانگرایانه باور دارند رفتار فرد با احساسات درونی و خودباوری او در ارتباط است.
رویکرد انسانگرایانه در روانشناسی، عمدا و از روی تامل از نقطهنظر علمی فاصلهمیگیرد، و جبرگرایی را بهدنبالِ داشتن ارادهی آزاد رد میکند، و هدف خود را رسیدن بهیک درک عمیق و منحصر بهفرد میداند. رویکرد انسانگرایانه از مجموعهی منظمی از نظریهها برخوردار نیست (اگرچه از فرضیات اساسی برخوردارست). و بهپیشبینی و کنترلکردن رفتار افراد علاقهای ندارد.خود افراد تنها کسانی هستند که میتوانند و باید اینکار را انجامدهند.
میلر (۱۹۶۹) در «روانشناسی بهعنوان وسیلهای برای ارتقای رفاه انسانی»، دیدگاه کنترلی روانشناسی را نقدمیکند، و پیشنهادمیکند درک باید بهعنوان هدف اصلی شخص بهعنوان علم باشد، زیرا او سوالمیکند چهکسی کنترلکردن را انجاممیدهد و علایق چهکسانی بهوسیلهی آن بهخدمت گرفتهمیشود؟
روانشناسان انسانگرایانه یک رویکرد علمی سختگیرانه را در روانشناسی رد میکنند، زیرا آنها این رویکرد را غیرانسانی میدانند که نمیتواند توانگری تجربیات آگاهانه را درککند.
از بسیاری جهات، رد روانشناسی علمی در دهههای ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بهعنوان یک ضربهی شدید بهسلطهی رویکرد رفتارگرایی در روانشناسی آمریکایی شمالی محسوبمیشود.
دیدگاههای عقل سلیم در رفتار
هر فردی از نقطهنظرهای به خصوصی، یک روانشناس است. این مسئله به این معنا نیست که همهی افراد به صورت رسمی آموزش دیدهاند تا در رشتهی روانشناسی مطالعهکنند. و یا قرار است آموزش داده شوند. همهی افراد از دیدگاهها و حسمشترکی نسبت به جهان، سایر افراد و خودشان، با توجه به عقل سلیم خود برخوردارند. این درک عام ممکناست از تجربیات فردی یا تربیت ما در دوران کودکی و باتوجه به فرهنگ بهدست آمدهباشد.
مردم در مورد علت رفتار خود و سایر افراد و ویژگیهای شخصیتی خود و دیگران، در مورد کارهایی که دیگران باید انجام دهند، در مورد چگونگی تربیت کردن فرزندان و بسیار و بسیاری دیگر از جنبههای روانشناسی از دیدگاهها و درک عام برخوردارند.
روانشناسان غیررسمی، دانش عام خود را از طریق روشهای ذهنی (غیرقابل اعتماد) یا روایتی کسب میکنند. دیدگاههای درک عام در مورد مردم به ندرت بر پایهی شواهد سیستماتیک (منطقی) بنا شده است. و گاهی اوقات تنها بر پایهی یک مشاهده یا تجربه شکل گرفته است.
تعصبات مذهبی یا نژادی ممکناست روی آنچه که بهعنوان درک عام در بین گروهی از مردم دیدهمیشود، خود را منعکسکند. اگرچه باورهای متعصبانه به ندرت در مواردی که واقعا اینطور باشد، از حرفی برای گفتن برخوردار است.
پس درک علم یا عقل سلیم، چیزی است که هر کسی از آن در زندگی روزمرهی خود استفاده میکند. که میتواند به تصمیمگیریها شکل داده و بر روی چگونگی تعامل ما با یکدیگر تاثیرگذار باشد.
اما چون بر پایهی شواهد سیستماتیک بنا نشده، یا از تحقیقات علمی نشأت نگرفته، ممکن است گمراهکننده باشد. و باعثشود یک گروه از افراد با گروهی دیگر، رفتاری غیرمنصفانه یا تبعیضآمیز داشته باشند.
محدودیتهای روانشناسی علمی یا روانشناسی به عنوان یک علم
علیرغم اینکه داشتن یک روششناسی علمی میتواند جوابگو باشد (ما اینطور فکر میکنیم)، اما مشکلات و بحثهای بیشتری وجود دارند که سبب ایجاد شک و تردید در این مورد میشوند که آیا روانشناسی هیچگاه یک علم بوده است یا نه.
محدودیتها میتواند به اهمیت موضوع بازگردد (رفتار آشکار در برابر تجربهی شخصی، ذهنی)، عینیت، عمومیت، قابلیت آزمایش، اعتبار زیست محیطی، مشکلات اخلاقی و بحثهای فلسفی و غیره.
علم
علم، فرض میکند که قوانینی برای رفتارهای انسانی وجود دارد که برای هر فردی به کار برده میشود. بنابراین علم یک رویکرد قطعی و تقلیلی را در این زمینه به کار میگیرد.
علم، رفتارهای آشکار را مورد مطالعه قرار میدهد. زیرا رفتارهای آشکار به صورت عینی قابل مشاهده هستند و میتوان آنها را مورد ارزیابی قرار داد. که این امر به روانشناسان مختلف اجازهمیدهد تا رفتارها را ثبتکنند و روی آنچه که مشاهدهکردهاند، توافقکنند. این مسئله به این معناست که شواهد میتوانند برای آزمایش کردن یک نظریه در مورد افراد، جمعآوری شوند.
قوانین علمی
قوانین علمی قابل تعمیم هستند، اما تفاسیر روانشناختی اغلب به یک زمان و مکان خاص محدود هستند. زیرا روانشناسی (اکثرا) افراد را مورد مطالعه قرار میدهد. روانشناسی (بهصورت غیرمستقیم) به مطالعهی تاثیراتِ تغییرات فرهنگی و اجتماعی بر روی رفتار میپردازد.
روانشناسی وارد یک خلاء اجتماعی نمیشود. رفتارها در طول زمان و شرایط مختلف، تغییر پیدا میکنند. این عوامل و تفاوتهای فردی، باعث میشود یافتههای به دست آمده از تحقیقات تنها برای مدت زمان کوتاهی معتبر باشند.
آیا روشهای علمی سنتی برای مطالعهی رفتارهای انسانی مناسب هستند؟ زمانی که روانشناسان علل خود را عملیاتیمیکنند، احتمال زیادی وجود دارد که این روند تقلیلی، مادهگرایانه، ذهنی یا فقط اشتباهباشند.
متغیرهای عملیاتی
متغیرهای عملیاتی به این نکته اشاره میکنند که شما چطور به تعریف و ارزیابی یک متغیر به خصوص که در مطالعهی شما به کار گرفته شده است، میپردازید. مثلا یک روانشناس زیستی ممکن است استرس را به منظور افزایش ضربان قلب به کار ببرد. اما ممکناست در این روند تجربهی انسانیِ آنچه که درحال مطالعهی آن هستیم را حذف کردهباشیم. همین مسئله در مورد علیت هم صدق میکند.
در آزمایشها، همه مشتاق هستند که ثابت کنند X باعث ایجاد Y شده است. اما پیشگرفتن این دیدگاه تقلیلی به این معناست که ما متغیرهای بیرونی و این حقیقت که در یک زمان و مکان متفاوت، ما احتمالا تحتتاثیر X قرار نخواهیم گرفت را، نادیده گرفتهایم. متغیرهای بسیار زیادی وجود دارند که روی رفتار انسانی تاثیر میگذارند. و کنترل کردن همهی آنها به یک شکل تاثیرگذار، غیرممکن است. مشکل اعتبار زیست محیطی به خوبی در اینجا خود را نشان میدهد.
عینیت
عینیت غیرممکن است و به عنوان یک مشکل بزرگ در روانشناسی محسوب میشود. زیرا انسانهایی که به مطالعهی انسانها میپردازند را شامل میشود. و بسیار دشوار است که رفتار افراد را به سبک غیرمغرضانهای مورد مطالعه قرار دهیم.
به علاوه، با توجه به وجود یک فلسفهی کلی در علم، عینی بودن از نظر ما دشوار است. زیرا توسط یک دیدگاه نظری تحتتاثیر قرار میگیریم (فروید یک مثال خوب در این مورد است). مشاهده کننده و فرد مشاهده شونده به عنوان اعضای یک گونهی مشترک محسوب میشوند. و این میتواند مشکلاتی در زمینهی بازتابپذیری ایجاد کند.
یک رفتارگرا هیچ وقت یک فوبیا را مورد آزمایش قرار نمیدهد و بر مبنای تعارضهای ناخودآگاه به عنوان یک علت نگاه میکند، درست مانند فروید که هیچوقت آن را به عنوان یک رفتار اکتسابی در میان یک شرایط کنشگر توضیح نداده است.
این نقطهنظر به خصوص که یک دانشمند از آن برخوردار است، الگوواره نامیده میشود (کوهن، ۱۹۷۰). کوهن بهبحث در اینمورد میپردازد که بیشتر اصول علمی از یک الگووارهی برجسته برخوردارند. که اکثریت بسیار زیادی از دانشمندان آنرا دنبالمیکنند.
هرچیزی که از چندین الگوواره برخوردار باشد (مدلها، نظریهها) یک پیش-علم است تا زمانیکه به وحدت بیشتری دستیابد. با وجود تعداد بیشماری از الگووارهها در روانشناسی، ما نمیتوانیم مجموعهای از قوانین جهانی در مورد رفتار انسانی داشتهباشیم. و کوهن بدون شک به بحث در این مورد میپردازد که روانشناسی یک علم نیست.
تایید
تایید (اثبات) ممکن نیست. ما واقعا هیچوقت نمیتوانیم، حقیقتا یک فرضیه را ثابت کنیم. ممکناست بتوانیم نتایجی برای حمایت از آن، طی مدتزمانی بیابیم اما هیچوقت نمیتوانیم ۱۰۰درصد مطمئنباشیم که این فرضیه واقعاً حقیقتدارد.
این فرضیه ممکن است در هر زمانی رد شود. تنها نیروی پیشرونده در پشت این گلهها و شکایتها، کارل پاپر است، فیلسوف معروف علم و طرفدار ابطالگرایی است.
مثلا فرضیهی معروف پاپریانی را در نظر بگیرید: «تمام قوها سفید هستند». چطور میتوانیم با اطمینان بگوییم که ما یک قوی سیاه یا سبز یا صورتی را در آینده نخواهیم دید؟ پس حتی اگر هیچوقت، هیچ کسی یک قوی غیرسفید ندیده است، باز هم نمیتوانیم فرضیهی خود را اثبات کنیم.
پاپر به بحث در این مورد میپردازد که بهترین فرضیهها، آنهایی هستند که میتوان آنها را رد- تکذیب کرد. اگر ما بدانیم که چیزی حقیقت ندارد، پس بدون شک در مورد یک چیز دیگری میدانیم.
آزمونپذیری
بیشترین موضوعهای دارای اهمیت در روانشناسی غیرقابل مشاهده هستند (حافظه). بنابراین نمیتوانند به درستی مورد سنجش و اندازهگیری قرار بگیرند. این حقیقت که متغیرهای بسیار زیادی وجود دارند که روی رفتار انسان تاثیرمیگذارند نشانمیدهد کنترل متغیرها بهشکلی تاثیرگذار، غیرممکن است.
پس، آیا ما به درک الف) علم چیست؟ و ب) آیا روانشناسی یک علم است؟ نزدیکتر شدهایم؟ بعید است. هیچ فلسفهی علمیِ قطعی وجود ندارد و هیچ روششناسی علمی بدون عیب و نقصی نیز وجود ندارد.
زمانیکه مردم از واژهی «علمی» استفادهمیکنند، همهی ما یک طرحوارهی کلی از آنچه منظورشان است را در ذهنمان داریم. اما وقتی آن را به شکلی که انجام دادهایم درهم میشکنیم و تفکیک میکنیم، به تصویر غیرمطمئنتری دست پیدا میکنیم. علم چیست؟ این به فلسفهی شما بستگی دارد. آیا روانشناسی به عنوان یک علم است؟ این به تعریف شما بستگی دارد. پس چرا به خودمان زحمت بدهیم و در نهایت چطور میتوانیم از تمام این صحبتها نتیجهگیری کنیم؟
اسلیف و ویلیامز (۱۹۹۵) تلاش کردهاند تا به این دو سوال، پاسخ دهند:
۱) ما نیاز داریم تا حداقل برای کشف روشهای علمی تلاش کنیم زیرا ما نیاز به یک رشتهی سفت و سخت داریم. اگر تحقیقات خود را برای رسیدن به روشهای واحد رها کنیم، درک این موضوع که روانشناسی چیست را ازدست میدهیم. (اگر از اول در مورد آن بدانیم)
۲) ما باید به توسعه بخشیدن به روشهای علمی که برای مطالعهی رفتارهای انسانی مناسب هستند، ادامه دهیم- شاید دلیلش این باشد که روشهایی که در علوم طبیعی پذیرفته شده و به کار گرفته شدهاند، برای ما مناسب نیستند.