جان بالبی

زندگینامهی جان بالبی
جان بالبی در بیستم وششم فوریه ۱۹۰۷ میلادی در لندن متولد شد. پدرش آنتونی بالبی جراح بود و جان چهارمین فرزند از شش فرزند خانواده بود. بالبی، بنا به پیشنهاد و توصیه پدرش، برای تحصیل در رشته پزشکی به دانشگاه کمبریج رفت. در سال ۱۹۲۹ پس از به پایان رساندن تحصیلات پزشکی به عنوان یک کار تکمیلی به مدت یکسال با نوجوانان محروم از مادر کار کرد. سپس به مادسلی رفت و زیر نظر ابری لویس به مطالعه روانپزشکی پرداخت. بالبی مشاهده کرد که کودکان هنگام جدایی از مادرشان، آشفتگی و اضطراب زیادی نشان میدهند، حتی اگر توسط شخص دیگری تغذیه و مراقبت شوند. سئوال بالبی این بود که چرا مادر تا این حد برای کودک مهم است؟ مطالعه روانپزشکی و روانکاوی برای بالبی بستر و فضایی فراهم کرد تا بتواند ایدههایش را رشد دهد. بالبی اولین کسی بود که در خصوص اثرات بالقوه جدایی کودک از والدین هشدار داد. او در سال ۱۹۹۰ چشم از جهان فروبست.
نظریهی دلبستگی جان بالبی
جان بالبی (۱۹۰۷-۱۹۹۰) یک روانکاو (همانند فروید) بود و اعتقاد داشت که سلامت روان و مشکلات رفتاری میتواند به دوران کودکی انسانها مربوط باشد. نظریهی تکامل بالبی در مورد دلبستگی نشان میدهد که کودکان به صورت زیستشناختی برای ایجاد دلبستگی به دیگران، به شکلی پیش برنامهریزی شده به دنیا میآیند، زیرا این امر به آنها کمک میکند تا زنده بمانند. بالبی به طور کلی تحتتاثیر نظریهی اخلاقی قرار گرفته بود، اما بهطور ویژه از مطالعه لورنز (۱۹۳۵) در خصوص نقشپذیری تأثیر پذیرفته بود.
لورنز نشان داد که دلبستگی امری ذاتی است (در جوجه اردکهای جوان) و علاوه بر این دارای ارزش بقا نیز میباشد. بالبی اعتقاد داشت که رفتارهای مربوط به دلبستگی غریزی بوده و توسط هر شرایطی که تهدیدی برای دستاورد بزرگ یعنی «نزدیکی» باشد، فعال خواهد شد. این شرایط تهدید کننده میتواند عواملی از قبیل جدایی، ناامنی و ترس باشد.
جان بالبی (۱۹۶۹-۱۹۸۸) همچنین تصریح کرد که ترس از غریبهها یک مکانیزم مهم برای زنده ماندن تلقی میشود که به واسطهی طبیعت پدید آمده است. نوزادان با تمایل به نمایش رفتارهای ذاتی خاص (به نام رهاکنندهی اجتماعی) از خود متولد میشوند که این امر به مطمئن شدن آنها برای نزدیک شدن و تماس با مادر و یا شخصی که با او دلبستگی ایجاد شده، کمک میکند (رفتارهایی مانند گریه، لبخند زدن، حرکات بدن و غیره). اینها رفتارهای خاص در گونههای مختلف جانوری هستند.
در طول تکامل گونههای انسانی، همواره این کودکان بودند که نزدیک مادران خود مانده و به همین دلیل توانستند زنده بمانند و خودشان صاحب فرزند شوند. بالبی فرض کرد که نوزادان و مادران یک نیاز بیولوژیکی برای در کنار هم ماندن را ایجاد کردهاند. این رفتارهای دلبستگی در ابتدا همانند الگوهای ثابت کار میکنند و همگی کارکرد مشابهی دارند. نوزاد رفتارهای مربوط به «رهاکنندههای اجتماعی» ذاتی مانند گریه و لبخند زدن را از خود بروز میدهد و این امور باعث میشود تا اطرافیان از او مراقبت کرده و در کنارش بمانند.
جان بالبی اینچنین پیشنهاد کرد که در ابتدا کودک تنها یک دلبستگی را تشکیل میدهد و شخصی که با او دلبستگی ایجاد کرده است، به عنوان یک پایگاه امن برای کشف جهان عمل میکند. رابطهی دلبستگی به عنوان یک نمونهی اولیه برای تمامی روابط اجتماعی در آینده عمل میکند، بنابراین اختلال در آن میتواند عواقب شدیدی را در آینده به همراه داشته باشد.
نکات اصلی نظریه جان بالبی
۱. یک کودک، نیازی ذاتی (یعنی از بدو تولد) برای دلبستگی به یک شخص را در وجود خود احساس میکند (به عبارت دیگر؛ یکنواختی و تک شکلی).
اگر چه بالبی امکان ظهور سایر ارقام دلبستگی را برای یک کودک رد نکرد، اما او معتقد بود که یک پیوند اولیه لزوما باید وجود داشته باشد که نسبت به هر پیوند دیگری بسیار مهمتر باشد (معمولا مادر). بالبی معتقد است که این دلبستگی به لحاظ کیفی، با هر دلبستگی دیگری که بعدا اتفاق افتد تفاوت دارد. بالبی همچنین استدلال میکند که رابطه با مادر، به نحوی متفاوت از سایر روابط است.
اساسا جان بالبی (۱۹۸۸) پیشنهاد میکند که ماهیت یکنواختی دلبستگی (حالتی که در آن دلبستگی به عنوان یک پیوند حیاتی و نزدیک، صرفا با یک شخص که دلبستگی با او ایجاد میشود مفهوم سازی میشود) میتواند به منزلهی شروعی برای شکست و یا گسستگی ناگهانی دلبستگی مادرانه باشد که ممکن است عواقب منفی جدی را در پی داشته و اختلالات روانی بیمهری را رقم بزند. نظریه بالبی در مورد یکنواختی دلبستگی منجر به تدوین فرضیه محرومیت مادرانه شد.
کودک همواره به گونهای رفتار میکند که نتیجهی آن تماس و یا نزدیکی به شخص مراقب باشد. هنگامی که یک کودک میزان رفتار تحریکآمیز و جلبتوجه کننده را افزایش میدهد، این امر بدین معنی است که او در حال ارسال سیگنال به مراقب خود است. گریه کردن، لبخند زدن و حرکت دادن اندامهای بدن، نمونههایی از این رفتارهای سیگنالی میباشند. مراقبین بهطور غریزی به رفتار کودکان واکنش نشان میدهند و الگوی متقابل تعامل را ایجاد میکنند.
۲. یک کودک باید مراقبت مداوم را از مهمترین شخصی که با او دلبستگی ایجاد کرده است، حداقل برای دو سال اول زندگی خود دریافت کند.
جان بالبی (۱۹۵۱) ادعا کرد که مادری کردن نباید به تأخیر بیافتد و اگر این کار ۲٫۵ تا ۳ سال و در برخی از کودکان حتی تا ۱۲ ماه به تعویق افتد، مادری کردن دیگر بیفایده خواهد بود، چرا که در این شرایط یک دورهی بحرانی وجود خواهد داشت. اگر در طی دورهی بحرانی دو ساله، شخصی که با او دلبستگی شکل گرفته دچار شکست یا اختلال شود، کودک به دلیل این محرومیت مادرانه از عواقب طولانیمدت غیرقابل برگشتی در آینده رنج خواهد برد. این خطر تا سن پنج سالگی ادامه دارد.
جان بالبی با این نیت از اصطلاح محرومیت مادرانه استفاده کرد که به وسیلهی آن به جدایی یا از دست دادن مادر و همچنین ناتوانی در ایجاد دلبستگی اشاره کند. فرض اساسی در فرضیهی محرومیت مادرانهی بالبی این است که اختلال مداوم دلبستگی بین نوزاد و مراقبت کنندهی اولیه (یعنی مادر) میتواند در درازمدت مشکلات شناختی، اجتماعی و عاطفی را برای نوزاد ایجاد کند. پیامدهای این امر گسترده است. اگر این امر درست باشد، آیا سزاوار است که مراقب اصلی به دلیل مشغلههای کاری از مراقبت روزانهی فرزند خود دست بکشد؟
۳. عواقب درازمدت محرومیت مادرانه ممکن است شامل موارد زیر باشد:
• بزهکاری
• کاهش هوش و خرد
• افزایش پرخاشگری
• افسردگی
• اختلالات روانی بیمهری
اختلالات روانی بیمهری، ناتوانی در نشان دادن مهر یا علاقه به دیگران است. چنین افرادی به لحاظ ذهنی، توجه اندکی را صرف عواقب اقدامات خود میکنند. به عنوان مثال، در صورت بروز رفتاری ضد اجتماعی از سوی آنها، خود را بی گناه نشان میدهند.
۴. رابرتسون و جان بالبی (۱۹۵۲) بر این باورند که جداسازی کوتاهمدت از شخصی که کودک با او دلبستگی ایجاد کرده است، منجر به ناراحتی (به عنوان مثال، مدل PDD) میشود.
آنها در این خصوص سه مرحلهی پیشرونده از ناراحتی و افسردگی را ارایه دادند:
اعتراض: در صورتیکه که والدین کودک را ترک کنند، کودک با گریه، فریاد و خشم، اعتراض خود را نشان میدهد. کودکان با این کارها سعی خواهند کرد که والدین را از ترک آن محل منصرف کرده و مانع از خروج آنها شوند.
ناامیدی: در این وضعیت، اعتراض کودکان شروع به خاموشی و توقف میکند و آنها ظاهرا آرامتر به نظر خواهند رسید، اگرچه هنوز هم ناراحت میباشند. کودک در چنین شرایطی تلاشهای دیگران برای آرامسازی خود را رد میکند و با گوشهگیری خود را نسبت به هرچیزی بی اعتنا نشان میدهد.
بیاعتنایی: اگر جدایی ادامه یابد، کودک دوباره با دیگران به جدال خواهد پرداخت و هنگامی که مراقب (برای مثال مادر) پس از مدتی به سوی او بازگردد، کودک او را از خود پس زده و نشانههای شدیدی از خشم را نشان خواهد داد.
۵. روابط دلبستگی کودک با مراقب اصلی خود، منجر به توسعه یک مدل کاری داخلی میشود.
این مدل کاری داخلی، یک چارچوب شناختی است که شامل بازنماییهای ذهنی برای درک جهان، خود و دیگران میباشد. تعامل فرد با دیگران به وسیلهی خاطرات و انتظارات از مدل داخلی آنها هدایت میشود که بر ارتباط آنها با دیگران تاثیر گذاشته و به ارزیابی تماس آنها با دیگران کمک میکند.
به نظر میرسد که در حدود سن سه سالگی، بخشی از شخصیت کودک شکل گرفته و در نتیجه بر روی درک آنها از جهان و تعاملات آینده با دیگران تاثیر میگذارد. با توجه به نظر بالبی (۱۹۶۹)، مراقب اولیه به عنوان یک نمونهی اولیه برای روابط آینده از طریق مدل کاری داخلی عمل میکند.
در خصوص مدل کاری داخلی سه ویژگی اصلی وجود دارد:
(۱) نمایش قابل اعتماد بودن خود به دیگران، (۲) نمایش ارزشمند بودن خود به خویشتن و (۳) همچنین نشان دادن این موضوع به خود که هنگام تعامل با دیگران میتوانند مؤثر عمل کنند. این امر یک نمایش ذهنی است که رفتار اجتماعی و عاطفی آیندهی شخص را هدایت میکند و همچنین به طور کلی میتوان گفت که مدل کار داخلی کودک، واکنشپذیری و تاثیرپذیری او نسبت به دیگران را هدایت و راهنمایی میکند.
مطالعهی ۴۴ سارق (بالبی ، ۱۹۴۴)
جان بالبی معتقد بود که رابطه میان نوزاد و مادرش در طول پنج سال اول زندگی، نقشی بسیار حیاتی در اجتماعی شدن کودک دارد. او معتقد بود که اختلال در این رابطهی اولیه میتواند منجر به بروز موارد بیشتری از بزهکاری نوجوانان، مشکلات عاطفی و رفتارهای ضد اجتماعی شود. او به منظور آزمودن فرضیه خود، ۴۴ نفر از بزهکاران نوجوان که در یک مرکز تعلیم و تربیت کودکان نگهداری میشدند را مورد مطالعه قرار داد.
هدف: بررسی تأثیرات درازمدت محرومیت مادرانه بر افراد، به وسیلهی مشاهدهی اینکه آیا بزهکاران موردنظر از این محرومیت رنج میبرند یا خیر. با توجه به فرضیهی محرومیت مادرانه، شکستهشدن پیوند مادر با کودک در مراحل اولیهی زندگی او، به احتمال زیاد تأثیرات جدی بر رشد فکری، اجتماعی و عاطفی کودک خواهد داشت.
روش: بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹، نمونهای متشکل از ۸۸ کودک از کلینیکی که بالبی در آن کار میکرد انتخاب شدند. از این تعداد، ۴۴ نفر سارقینی نوجوان بودند و به خاطر سرقتشان به او ارجاع داده شده بودند. بالبی یک گروه دیگر از ۴۴ کودک را انتخاب کرد که این گروه به عنوان گروه «شاهد» عمل میکردند (افرادی که به علت مشکلات عاطفی به کلینیک مراجعه میکردند، اما مرتکب هیچ جرمی نشده بودند).
پس از ورود به کلینیک، هر کودک توسط یک روانشناس تحت سنجش IQ قرار گرفت و همچنین نگرشهای عاطفی و طرز برخورد کودکان نسبت به آزمونها نیز مورد ارزیابی واقع شد. در عین حال یک مددکار اجتماعی با والدین مصاحبهای را به عمل آورد تا جزئیات دوران کودکی زندگی هر کودک را ثبت کند (به عنوان مثال، دورههای جدایی). روانشناس و مددکار اجتماعی هر کدام گزارشهای جداگانهای را ارائه میدادند. سپس یک روانپزشک (بالبی)، مصاحبهای اولیه با کودک و والد همراهش انجام میداد (به عنوان مثال، تشخیص اختلالات روانی بیمهری).
یافتهها:
بیش از نیمی از بزهکاران نوجوان در طی پنج سال اول زندگی خود، جدایی بیش از شش ماه از مادرانشان را تجربه کرده بودند. در گروه شاهد تنها دو نفر چنین تجربهای داشتند. او همچنین دریافت که ۱۴ تن از سارقان جوان (۳۲٪) «اختلالات روانی بیمهری» را از خود نشان دادهاند (آنها قادر به مراقبت یا احساس مهر و عطوفت نسبت به دیگران نبودند). در مقابل، هیچکدام از افراد حاضر در گروه شاهد، اختلالات روانی بیمهری را از خود بروز ندادند.
جان بالبی دریافت که ۸۶٪ از افراد دچار «اختلالات روانی بیمهری» در گروه ۱ (سارقان)، تا قبل از سن ۵ سالگی، مدت زمان طولانی جدایی از مادران را تجربه کرده بودند (آنها اغلب سالهای اولیهی زندگی خود را در خانههای مسکونی و یا یتیمخانهها گذرانده بودند و اغلب خانوادههای آنها به ملاقاتشان نمیرفتند). از بین سارقانی که توسط روانپزشکان، مبتلا به اختلالات روانی بیمهری نبودند، تنها ۱۷% جدایی از مادران خود را تجربه کرده بودند. در گروه شاهد نیز تنها دو مورد از کودکان در ۵ سال اول زندگی خود جدایی طولانی مدت را تجربه کرده بودند.
نتیجهگیری: جان بالبی نتیجه گرفت که جدایی یا محرومیت زودهنگام از مادر در ابتدای زندگی، میتواند سبب آسیب عاطفی دائمی در کودک شود. او این مورد را به عنوان یک بیماری تشخیص داد و آن را «اختلالات روانی بیمهری» نامید. بر طبق نظر بالبی، این وضعیت شامل عدم توسعهی عاطفی است که با عدم توجه و اهمیت دادن به دیگران، فقدان احساس گناه و عدم توانایی در ایجاد روابط معنیدار و پایدار خود را نشان میدهد.
ارزیابی: شواهد حمایتی که بالبی (۱۹۴۴) ارائه داد، به صورت مصاحبهی بالینی و دادههای گذشته نگر بود، کسانی که از مراقب اولیه خود جدا شده و یا اینکه از آنها جدا نشده بودند. این امر بدان معناست که بالبی از شرکتکنندگان در آزمایش خواسته است که به عقب برگردند و جدایی خود را به یاد بیاورند. این خاطرات ممکن است دقیق نباشد. بالبی طراحی و انجام آزمایش را خودش انجام داد. این موضوع ممکن است منجر به وارد شدن تعصب و یا یکجانبهگرایی در آزمایش شود. این موضوع همچنین در این بخش حائز اهمیت بیشتری میشود که بالبی خود مسئول تشخیص اختلالات روانی بیمهری بوده است.
انتقاد دیگری که به مطالعهی ۴۴ سارق وارد شده بود، این بود که اختلالات روانی بیمهری به عنوان نتیجهای از محرومیت مادرانه نتیجهگیری شده بود. در حالیکه این دادهها دارای همبستگی است و از این رو صرفا نشاندهندهی ارتباط بین این دو متغیر میباشد. در واقع، سایر متغیرهای خارجی مانند درگیری و کشمکشهای خانوادگی، درآمد والدین، آموزش و پرورش و غیره نیز ممکن است بر رفتار ۴۴ سارق تاثیر داشته باشد و یا اینکه نداشته باشد و همچنن در رسیدن به این نتیجه که جدایی با دلبستگی پیوند دارد نیز مؤثر باشد. بنابراین، همانطور که روتر (۱۹۷۲) نیز اشاره کرده است، نتیجهگیری بالبی ناقص میباشد، چرا که او علت و معلول را با همبستگی درهم آمیخته است.
این مطالعه مستعد تعصبورزی محققین بود. بالبی خود ارزیابیهای روانپزشکی را انجام داده و تشخیصهای مربوط به اختلالات روانی بیمهری را نیز خودش به انجام رسانده است. او میدانست که کودکان در گروه «سارقین» قرار دارند و یا گروه شاهد. در نتیجه، یافتههای او ممکن است ناخودآگاه تحتتاثیر انتظارات خودش قرار گرفته باشد. این امر به طور بالقوه اعتبار مطالعات را تضعیف میکند.
ارزیابی نظریه جان بالبی
بیفولکو و همکاران (۱۹۹۲) از فرضیهی محرومیت مادرانه پشتیبانی میکنند. آنها ۲۵۰ زن را که قبل از ۱۷ سالگی، مادرانشان را به دلیل طلاق یا مرگ از دست داده بودند مورد مطالعه قرار دادند. آنها دریافتند زنانی که مادر خود را به دلیل طلاق یا مرگ از دست دادهاند، خطر ابتلا به اختلالات افسردگی و اضطراب در آنها دو برابر سایر زنان بالغ است. میزان افسردگی در زنانی که مادرشان قبل از رسیدن به سن ۶ سالگی فوت کرده بودند، در بالاترین حد قرار داشت. ایدههای بالبی (۱۹۴۴، ۱۹۵۶) تأثیر زیادی بر راه و شیوهی مطالعهی پژوهشگران در حوزهی دلبستگی گذاشت. بسیاری از بحثها در مورد نظریه او بر اعتقاد وی به «یکنواختی» متمرکز شده است. اگر چه بالبی ممکن است این امر که بچههای کوچک چندین دلبستگی را تشکیل میدهند، نپذیرد؛ اما او هنوز هم معتقد است که دلبستگی به مادر منحصر به فرد است؛ زیرا برای اولین بار پدیدار میگردد و در عین حال نسبت به سایر موارد دلبستگی مستحکمتر باقی میماند. با این حال دو محاسبهی دیگر، شواهد دیگری را نشان میدهد.
شافر و امرسون (۱۹۶۴) اشاره کردهاند که دلبستگیهای خاصی در ۸ ماهگی شروع به شکلگیری میکنند و کمی پس از آن، نوزادان به دیگران نیز دلبستگی پیدا میکنند. مشخص شد که تا ۱۸ ماهگی تنها تعداد بسیار کمی (۱۳٪) صرفا به یک نفر دلبستگی داشتهاند و برخی از آنها تا پنج و یا حتی تعداد بیشتری از دلبستگیها را شکل داده بودند.
روتر (۱۹۷۲) نیز اشاره میکند که چندین شاخص برای دلبستگی (مانند اعتراض و یا ابراز ناراحتی در هنگامی که شخصی که دلبستگی با او ایجاد شده کودک را ترک میکند) در خصوص انواع مختلفی از دلبستگیها مورد شناسایی قرار گرفته است که میتوان در این بین از پدران، خواهران و برادران، همسالان و حتی اشیای بیجان نام برد.
منتقدانی همچون روتر، این ایراد را به بالبی وارد کردهاند که او بین محرومیت و بیبهرگی تمایزی قائل نشده است. معنی محرومیت فقدان کامل دلبستگی است، اما بیبهرگی به معنی به وجود آمدن خسران در دلبستگی میباشد. روتر تأکید میکند که صرفا محرومیت در دورهی بحرانی مهمترین عامل نیست، بلکه این کیفیت پیوند دلبستگی است که مهمترین عامل تلقی میشود. بالبی از محرومیت مادرانه استفاده کرده است تا از این طریق به جدایی یا از دست دادن مادر و همچنین عدم ایجاد یک دلبستگی اشاره کند. آیا تأثیر محرومیت مادرانه، آنچنان که بالبی پیشنهاد میکند شدید و هولناک است؟
مایکل روتر (۱۹۷۲) کتابی با عنوان «ارزیابی مجدد محرومیت مادرانه» را به رشتهی تحریر درآورد. جان بالبی از اصطلاح محرومیت از مادر استفاده کرد تا به جدایی از یک چهره متصل شده، از دست دادن یک چهره متصل و عدم پیوستن به هر رقمی اشاره کند. جان بالبی قصد داشت تا با استفاده از اصطلاح «محرومیت مادرانه»، به جدایی از شخصی که به او دلبستگی ایجاد شده، از دست دادن چنین شخصی و همچنین شکست در ایجاد و توسعهی هر شکل دیگری از دلبستگی (برای مثال با فرد دیگر) اشاره کند. هر کدام از اینها دارای اثرات متفاوتی هستند که روتر برای هرکدام دلیلی را ذکر کرده است. همچنین باید اشاره داشت که روتر به طور خاص تمایزی بین از دست دادن و محرومیت قائل بود.
مایکل روتر (۱۹۸۱) اینچنین استدلال میکند که بیبهرگی زمانی رخ میدهد که یک کودک موفق به توسعهی یک پیوند عاطفی نباشد، در حالی که محرومیت به مرگ یا آسیب دیدن دلبستگی مربوط میباشد. روتر با توجه به تحقیقات خود اینچنین مطرح ساخت که بیبهرگی در آغاز میتواند به شکل متکی بودن شدید، رفتارهای غیرمستقل، جلبتوجه و مهربانی کردن به همه (به شکلی فراگیر و بدون تبعیض) بروز یابد و پس از آنکه کودک بالغ شد، خود را به شکل ناتوانی در حفظ و رعایت قوانین، ایجاد روابط پایدار و یا احساس گناه نشان دهد.
او همچنین شواهدی از رفتار ضد اجتماعی، اختلالات روانی بیمهری، ناهنجاریهای زبان، توسعه فکری و رشد فیزیکی را نیز در طول تحقیقات خود پیدا کرد. همانطور که جان بالبی ادعا میکرد، روتر نیز استدلال میکند که این مشکلات صرفا به دلیل فقدان دلبستگی به یک شخصیت مادرانه نیست، بلکه به عواملی مانند فقدان انگیزشهای فکری و تجربیات اجتماعی که با تشکیل دلبستگیها در ارتباط هستند نیز مربوط میشود. علاوه بر این، بعدا با یک مراقبت صحیح و مناسب در طول رشد کودک میتوان بر چنین مشکلاتی فائق آمد.
بسیاری از ۴۴ سارق نوجوانی که در مطالعات جان بالبی حاضر بودند، در طول دوران کودکی تجربههایی در مورد نقل مکان کردن از محل سکونت (جدایی از خانواده) داشتهاند و به احتمال زیاد هرگز یک دلبستگی کامل را شکل ندادهاند. این امر نشان میدهد که آنها بیش از آنکه از محرومیت رنج ببرند، از بیبهرگی آسیب دیدهاند که روتر نیز به همین مطلب اشاره داشته است که بیبهرگی میتواند به مراتب زیانآورتر از محرومیت باشد. این موضوع منجر به مطالعهای بسیار مهم در مورد اثرات درازمدت بیبهرگی توسط هاجز و تیزارد (۱۹۸۹) شد.
در اینجا همچنین باید اشاره داشت که محرومیت مادرانهی بالبی، توسط تحقیق هارلو (۱۹۵۸) که با استفاده از میمونها صورت پذیرفت، پشتیبانی شده است. او نشان داد میمونهایی که جدا از مادرشان زندگی میکنند، در سنین بالاتر از مشکلات عاطفی و اجتماعی رنج میبرند. این میمونها هرگز یک دلبستگی را شکل نداده بودند (یعنی دچار بیبهرگی بودند) و به همین ترتیب همراه با رشد خود، تهاجمی و پرخاشگر شده و در برقرای ارتباط با سایر میمونها دچار مشکلاتی میشدند.
کنراد لورنز (۱۹۳۵) نیز از فرضیه محرومیت مادرانهی بالبی حمایت میکند، زیرا روند دلبستگی ناشی از نقشپذیری، یک فرایند ذاتی محسوب میشود. بالبی فرض کرد که جداسازی فیزیکی به تنهایی میتواند منجر به محرومیت شود، اما روتر (۱۹۷۲) استدلال میکند که جدایی فیزیکی منجر به محرومیت نمیگردد، بلکه باعث به وجود آمدن اختلال و در هم گسیختگی دلبستگی میشود. این نظریه توسط راک-یارو (۱۹۸۵) پشتیبانی میشود که متوجه شد ۵۲٪ از کودکان که مادرانشان از افسردگی رنج میبرند، یک دلبستگی سست و غیرمطمئن را ایجاد کردهاند. این رقم زمانی که در شرایط فقر اتفاق افتاد، تا ۸۰ درصد افزایش یافت. این موضوع نشاندهندهی تأثیر عوامل اجتماعی است. بالبی به کیفیت مراقبت جایگزین توجهی نکرد. اگر پس از جدایی مراقبتهای عاطفی خوب و مناسبی وجود داشته باشد، میتوان از محرومیت اجتناب کرد.
فعالیت بالبی در این زمینه پیامدهایی را به همراه داشت. او معتقد بود مادر اصلیترین مراقب است و این مراقبت باید به صورت مستمر ادامه یابد، مفهوم واضح این عبارت این است که مادران نباید برای کار از خانه خارج شوند. به همین دلیل حملات زیادی به این ادعا انجام شده است:
* مادران تنها درصد بسیار کمی از مراقبین را در جوامع بشری تشکیل میدهند؛ چرا که اغلب، افراد زیادی در مراقبت از کودکان دخیل هستند، مانند اقوام و دوستان.
* ون ایزندورن و تاوشیو (۱۹۸۷) استدلال میکنند که یک شبکه پایدار از بزرگسالان میتواند مراقبت کافی را برای کودک فراهم آورد و این مراقبت حتی میتواند از سیستمی که در آن مادر باید به تنهایی تمام نیازهای کودک را برآورده سازد نیز مزایا و محسنات بیشتری داشته باشد.
* شواهدی وجود دارد که نشان میدهد کودکان در کنار مادرانی که از کار خود راضی هستند، بهتر از مادرانی که با ماندن در خانه احساس یأس و ناامیدی میکنند، پرورش یافته و رشد میکنند.
منبع:
https://simplypsychology.org/